بیست و چهار

425 149 246
                                    

//

زیگ زائور p226 رو همراه با یک گوشی به سمتش گرفت. بکهیون اماده شد و تپانچه رو دست گرفت: "سبکه"
پشت سرش ایستاد و شانه های بکهیون رو عقب کشید: "صاف وایسا... این یه تپانچه است، مافیاها عاشق اینجور چیزا هستن، سبک و سریعه"

دست بکهیون رو گرفت و بالا آورد: "دستت رو عمود نگه دار" بعد با دست دیگه اش داخل ران بکهیون کشید و ادامه داد: "پاتو بیار عقب..."
بکهیون بدون اینکه وضعیت دستش رو تغییر بده با خنده گفت: "محض رضای خدا... یه اسلحه پر دستمه باهام لاس نزن"

چانیول دوباره صاف ایستاد و از پشت سر دست بکهیون رو گرفت. اون پسر لعنتی شبیه یه گناه بزرگ، یه رویای واقعی بین دست هاش بود: "من هرکاری میکنم که به اینجا برسیم" بینیش رو پشت گردن بکهیون چسبوند و نفس کشید. در لحظه فکرکرد هیچ بویی بهتر از بوی بکهیون نیست. بوی شامپو و بدنش و احتمالا یه ادکلن ملایم گرون قیمت که با هم ترکیب شده بودن تا چانیول رو دیوونه کنن.

خیلی نرم همون نقطه رو بوسید و پشت گوشش زمزمه کرد: "مواظب باش دستت نلرزه... وقتی شلیک کنی سر اسلحه به سمت بالا پرتاب میشه، باید کنترلش کنی وگرنه میخوره توی صورتت"

بکهیون با لبخندی که چانیول نمیدید به حرف هاش گوش کرد. صدای بم و ارومش باعث میشد بخواد اسلحه رو کنار بذاره و ادامه شب رو توی ماشین یا حتی اپارتمانش بگذرونن. تکون کوچکی به گردنش داد و گفت: "چیزی که میلرزه دست من نیست اما دارم حسش میکنم"
چانیول توی گوشش اروم خندید و باعث شد بکهیون کلافه نفسش رو بیرون بده. این احتمالا پوزیشن خوبی برای یادگیری تیراندازی بود اما نه وقتی چانیول قرار بود این کار رو بکنه.
بالاخره ضامن رو کشید و ماشه رو فشار داد. فشار و پرش اسلحه رو حس کرد. اگه چانیول پشت سرش نبود احتمالا یکی دو قدم عقب میرفت: "واو... کجا زدم؟"
چانیول دوباره دستش رو گرفت. این بار محکم تر: "خیلی بیرون... تمرکز کن"

شلیک کردن هیجان داشت. بهش فکرکرد. به اینکه هیچ سیبلی روبه روش نیست و اونجا فقط یه سری آدم عوضی ایستادن. انگشت هاش رو محکم تر کرد و نفس عمیقی کشید. بهتر شد ولی باز هم خوب نبود.

ضربان قلبش دیوانه کننده بود. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد شلیک کردن به سر آدم ها بتونه اینقدر لذت بخش باشه.

چانیول بدون توقف تمام تیرهاش رو خالی کرد و توی زمانی که منتظر بود نتیجه رو ببینه دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و دوباره گردنش رو کوتاه بوسید. اون لحظه بود که یه چیز عجیب دید. نگاه بکهیون به قدری تیره بود که برای اولین بار چانیول رو ترسوند. اون هیچوقت اینجوری نگاهش نکرده بود.

باتعجب به چشم هاش نگاه میکرد و نمیفهمید دقیقا داره چه اتفاقی می افته: "چی شده؟"

بکهیون شانه هاش رو بالا انداخت و گفت: "هیچی... فقط... منو ببر آپارتمانت"

papercutsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora