پانزده

493 172 233
                                    

وقتی یه مدت طولانی کاری رو انجام بدی تبدیل به عادت میشه و بعد از اون مدت طولانی دیگه ناخوداگاه توی زندگیت جریان داره.

حقیقت اینکه ما بدون اینکه بدونیم عادت ها رو انجام میدیم و اگه یه وقتی به هردلیلی نتونیم اون کارها رو بکنیم حس ناخوشایندی داریم.

گاهی اون عادت به قدری با ما عجین شده که باید کلی فکرکنیم تا متوجه بشیم این حس بد بخاطر چیه.

تمام زندگی کیونگسو بر پایه عادت ها میچرخید.

اون عادت داشت صبح زود بیدار بشه. عادت داشت روز تعطیل برای هفته اش خرید کنه. اگه احیانا میخواست مست کنه توی اخر هفته بود. عادت داشت یک روز در هفته _و نه لزوما یک شنبه ها_ به کلیسا بره. عادت داشت توی تنهایی و وقتی داره انیمه میبینه شامش رو بخوره.

عادت داشت وقتی توی تخت میره تا وقتی که وارد دنیای خواب بشه به پرونده های نصفه و نیمه فکرکنه.

تمام زندگی کیونگسو بر پایه عادت های معمولی میچرخید. اونقدر معمولی که حتی به چشم هم نمیومدن.

جونگین به عنوان یک عامل مخل خیلی اروم و نه کاملا ازار دهنده داشت این عادت ها رو بهم میریخت. حتی خودش هم نمیدونست.

راستش جونگین به بدترین شکل ممکن به کیونگسو جذب شده بود. اون فقط یه افسر پلیس رو دیده بود و تصمیم گرفته بود به دستش بیاره. بدون اینکه بدونه چجور شخصیتی داره، بدون اینکه بدونه زندگیش چطور میگذره و بدون اینکه حتی درمورد گرایشش مطمئن باشه.

اون همیشه قبل از خواب به افسر دو فکرمیکرد. گاهی اگه سطح تستوسترون بدنش بالاتر از حد عادی بود یجور دیگه به افسر دو فکر میکرد و بابت اینکه هنوز اجازه نداره لب هاش رو ببوسه و مثل یه گربه خودش رو بهش بماله گریه میکرد.

باید هرچه زودتر همه چیز رو جدی میکرد. گاهی عمیقا از خودارضایی با تصوراتش خسته میشد و سعی میکرد یه چیز جدید پیدا کنه اما واقعا نمیتونست. اون فقط افسر دو رو میخواست. حتی یادش نمیومد قبلا دقیقا کتگوری مورد علاقه اش چی بوده.

حالا بعد از همه حرف ها و اتفاق هایی که افتاده بود خودش هم فکرمیکرد ‌احمقانه تر از این نمیتونست عشق رو تجربه کنه.

این بار صبحانه کره ای درست کرده بود. سوپ شیر و صدف، برنج مخلوط، رول تخم مرغ، ماهی کبابی و سبزیجات مزه دار شده.

تی شرت لیمویی گشاد و شلوارک کتون مشکی پوشید و موهاش رو توی پیشونیش ریخت. به نظر خودش این کار احمقانه بود چون افسر دو اون رو با لباس های معمولش دیده بود اما مهم نبود.

هنوز هم فکرمیکرد اگه یه پسر بچه نیازمند به نظر برسه راحت تر میتونه وارد مغز و قلب افسر دو بشه.

زنگ در رو زد و عقب تر ایستاد. کیونگسو ناخوداگاه میدونست جونگین پشت دره چون همونطور که میدونیم تنها کسی که درمورد عادت های کیونگسو نمیدونست جونگین بود.

papercutsWhere stories live. Discover now