تق تق تق... صدای چکش توی سرش پیچید. اونقدر واضح که انگار قاضی داره اون رو روی سرش میکوبه: «با توجه به اظهارات شفاف متهم و توضیحات دقیق دادستان، کیم جونگین به جرم قتل عمد خانم کیم جنی به اشد مجازات محکوم میشود» تق تق تق...
تمام شد.
هیکل لاغر جونگین توی اون لباس های متهوع تار شد و روی زمین افتاد. وکیل کیم عصبی دست هاش رو روی صورتش کشید و سرش رو به نشانه ی تاسف حرکت داد. تصویر تار پدر جونگین بهش نزدیک شد. دستش بالا اومد و ضربه ی محکمی که به صورتش خورد، باعث شد چشم هاش رو با وحشت باز کنه.
نگاهش رو توی گرگ و میش اتاق چرخوند. دهانش خشک شده بود و همین باعث شد سرفه ی کوچکی کنه.
_ حالت خوبه؟
نگاهش رو روی سایه محو ناآشنایی که کنارش نشسته بود چرخوند. هیچ درکی از زمان و مکان نداشت. سایه ی کنارش حرکت کرد و بعد از چند ثانیه برگشت: «بیا آب بخور... فکر کنم کابوس دیدی»
لیوان خنک رو گرفت و بعد روی ساعدش کمی بلند شد و آب رو از گلوی خشکش پایین داد. دهانش مزه ی زهرمار میداد و ضربان قلبش بالا بود.
خیسی موهای سر و یقه ی لباسش رو حس میکرد و این باعث میشد حس گندتری داشته باشه.
سایه کمی حرکت کرد و پتو رو از روی بدنش کنار زد: «بهتری؟ چیزی میخوای؟»
نشست و دستش رو به صورتش کشید. معده اش می سوخت. سرش رو به نشانه ی منفی حرکت داد و سعی کرد گوشیش رو پیدا کنه.
دست گرم سایه روی دستش نشست و گوشیش رو بهش داد: «5.5 صبحه... فکر میکردم بیشتر بخوابی»
صدای نرم و آرومی داشت اما تصاویر درهم و آشفته ای که دیده بود هنوز به قدری واضح بودن که نمیتونست به لحظه و اتاقی که داخلش بود فکرکنه. شاید حتی کمی حالت تهوع داشت.
سایه دوباره جا به جا شد و گفت: «چشم هات رو ببند»
بی هیچ حرفی اطاعت کرد. پشت پلکش نارنجی شد و چند ثانیه بعد بازشون کرد. این شخص رو هم میشناخت و هم نمیشناخت.
لبخند زد و کنار تخت نشست: «خب... تعریف کن، چه بلایی سرت اومده افسر دو؟»
دستش رو روی شکمش کشید. معده اش میسوخت: «تو...؟» و بعد دوباره پلک هاش برای یه لحظه روی هم افتاد.
_ بکهیونم... منو یادت نمیاد؟
آه... بکهیون. دلش میخواست لباس هاش رو برداره و بره جایی که هیچکس رو نمیشناسه: «من الان خونه ی توام؟»
بعد نگاهش رو داخل اتاق چرخوند و فهمید اونجا اتاق خواب چانیوله: «تو اینجا چیکار میکنی؟»
بکهیون با خستگی روی تخت دراز کشید و گفت: «روز تعطیلمه... تو اینجا چیکار میکنی؟»
لباس هاش بوی الکل و عرق و استفراغ میداد. تی شرتش رو از سرش بیرون کشید و به سمت در پرتابش کرد: «نمیدونم...»
YOU ARE READING
papercuts
Fanfictionعشق اتفاق می افته. جونگین با تمام وجود بهش باور داشت و اصلا اهمیت نمیداد عاشق یه افسر پلیس شده در حالی که خودش هنوز دبیرستان رو هم تمام نکرده. افسر دو یه پلیس وظیفه شناس و محترمه که توی گروه تحقیقات و آمار مرکزی مشغول به کاره. عشق اتفاقه همونطور ک...