❈ 𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 15 ❈

125 35 16
                                    

سلامی مجدد :))) دوباره برگشتم با پارت جدید .. ممنون که تا الان منتظر موندید و داستانامو تحمل کردید 💛🙂 لطفا همینطوری ادامه بدید و حمایت کنید تا انگیزه بگیرم و زودتر براتون آپ کنم و در عوضش پارتایه طولانی تری براتون میزارم

بوس پس کله همه تون .. بریم سراغ یه پارت ۲۰۰۰ کلمه ای :)))

بریم که داشته باشیم 😈😈😈

.

.

.

.

.



منتظر به وکیل سابق بابام که اسمش ریچارد بالدوین بود نگاه میکردم.
با دوتا قهوه برگشت روی مبل و رو به روم نشست

خودشو به سمتم متمایل کرد و گفت :


ریچارد : ببین وضعیت سابقتونو میدونی ، یادته بابات پولش از پارو می رفت ! اینم می دونی که یهو ورشکست شد و همه چیزو از دست داد .

محو و گنگ سر تکون دادم که ادامه داد :

ریچارد : بابات اون پولا رو از راه قاچاق به دست میاورد . به ظاهر توی کارخونه کار میکرد اما یه قاچاقچی حرفه ای بود .

نفسم بند اومد باورم نمیشد دارم چی میشنوم ! بابای من… بابای من یه قاچاقچی بوده ؟


با تته پته گفتم :


+این امکان نداره… بابام این کارو نمیکنه !


سرشو با تاسف تکون داد :


ریچارد : بابات با اون همه قدرتش برای یکی کار میکرد… برای اندرسون … معروف به مرد ابدی ! البته نمیدونم هنوزم با این لقب بشناسنش یا نه ... به هر حال

از حرفهاش سر در نمیارم و فقط گوش میدم :


ریچارد : اون اواخر از بابات میخواست قاچاق اعضای بدن کنه… از اون یه کار کثیف میخواست… اعضای بدن بچه های کوچیک و دختر و پسرای دبیرستانی و دلبر اما بابات این کارو نکرد !


ریچارد : اون هم تمام دار و ندار باباتو ازش گرفت



ریچارد : اما بابی آروم نگرفت… تا وقتی برای اون کار میکرد اینقدر مدرک علیه اش جمع کرده بود که میتونست یه شبه به بادش بده .


ریچارد : هر چند پلیس میدونست همه چی زیر سر اونه اما اندرسون هیچ مدرکی از خودش به جا نمیذاشت . برای همین بهش میگفتن مرد ابدی .


ریچارد : این اواخر بابات با وجود بیماریش با دم شیر بازی کرد . بهش زنگ زد و باهاش کل کل کرده که میرم لوت میدم . انگار ازش پول میخاست تا زندگی تو رو نجات بده .


اشکامو که نمیدونم کی از چشمم جاری شده بود و پاک کردم و گفتم :


+ برای همین کشتنش؟


Different love Story |n.s| MPRGWhere stories live. Discover now