صاحب عمارت دارک

262 66 8
                                    

(فلش بک 6 روز پیش ساعت 7 عصر)

قدم های سنگینشو به سمت اتاق شکنجه برمیداشت, چه جای عجیبی حتی به زبون اوردن اسمش هم به تن ادم رعشه مینداخت ..اما نه...دلیل ترس
افراد اون شخصی بود که اونارو شکنجه میداد, درسته شکنجگر, چقد کارش خوب بود که معروف بود ...توی اون عمارت لعنت شده چیزی به اسم ارامش وجود نداشت...حتی دیزاین اون عمارت به رنگ مشکی مات و طلایی بوده...چرا صاحبش عاشق چیزای دارکه؟ یعنی قلبشم مثه ظاهر خودش و عمارتش همینطور تاریکه؟
با باز شدن دو درب بزرگ توسط دو محافظی که اونجا نگهبانی میدادن بدون لحظه ای مکث وارد محوطه انباری شد و به دنبالش افرادی که براش تعظیم میکردن مستقیم رفت روی صندلی مخصوص خودش نشست ...درسته اون صاحب اون عمارت دارک بود ولی اینکه اون این زمان اینجا چیکار میکرد باعث میشد بین افراد داخل انبار همهمه ای رخ بده .
با اشاره دستش انبار تو سکوت مطلق فرو رفت جز نفس های سنگین قربانی که حالا روی صندلی اهنی بسته شده بود .
چقد متنفر بود از اینکه کسی که رو بروشه چشم و دهنش بسته باشه با اشاره سرش دو بادیگاردی که کنارش ایستاده بودن پارچه ای که دور چشم و دهنش بود باز کردن.
یعنی چقد رئیسشونو میشناختن که با هر اشارش میدونستن درخواستش چیه .
یعنی چندسال میشد زیر دستش هستن و بهش وفادارن مگه چقد گیریشون میومد ؟ مطمئنن  صاحب اون عمارت دارک پول خوبی بهشون میداد که زیردستاش حاضرن حتی جونشونو براش بدن...
سکوت اون انبار با به حرف اومدن قربانی شکسته شد
- ق..قربان...منو عفو کنید من بیگناهم.
پوزخند رو لبش بیشتر شد چطور میتونست صاف تو چشماش نگاه کنه و دروغ بگه
* که بیگناهی ...که اینطور ...ادامه بده
چقد براش ازار دهنده بود حرفای تکراری و بیهوده که ذره ای باعث نمیشد دلش بسوزه و طرفو ببخشه ...یعنی همیشه قلبش انقد سرد و بی روح بوده؟
- ا..اونا ..مجبورم کردن ق..قربان...من جاسوسی شمارو نکردم باورکنید م...من_
(پرید وسط حرفش)
* تو چی؟ هوم؟ باز چه دروغی میخوای سر هم کنی؟ خسته نشدی انقد دروغ گفتی؟
- د..دروغ نمیگم قربان
* چه جالب ...اگه دروغ نمیگی پس چرا اینجا پیدات کردن وقتی داشتی اون شنود که دقیقا 10 دیقه مونده به جلسه محرمانه فوری بین دو کشور اونو زیر میز نصب میکردی؟ اخی نکنه اشتباهی اوردنت؟حتما اشتباه شده مگه نه؟
فک قربانی به وضوح میلرزید و حتی چیزی نمیتونست بگه اونا دلایل محکمی برای سربه نیست کردنش یا حتی کشتنش داشتن ولی همه افراد اون عمارت به غیر از اون قربانی خبرداشتن که شکنجگرشون برخلاف صاحب اون عمارت دارک علاقه داره ذره ذره جونه طرفو بگیره و یجورایی از اینکار لذت میبرد بنظرش بهترین شغل دنیارو داره ...ریختن خون ادما براش مثله اب خوردن بود ولی ترجیح میداد از لحظه لحظه جون دادن طرف تو ذهنش ثبت کنه و بعدا مثه سناریوی برای خودش مرور کنه و با لبخند چشماش گرم بشه و خوابش ببره.
صاحب اون عمارت دارک با گفتن ( کارشو تموم کن) از جاش بلند شد و سمت درب انبار میرفت.
قربانی با زجه التماس کرد
- منو ببخشیدد قربااان...التماستون میکنمم یه فرصت دیگه به من بدید جبرانش میکنم
اشکاش صورتشو خیس کرد ولی کی بود که دلش بسوزه؟ شاید اینجوری فقط خودش اروم میشد ولی نه الان هیچی جز کلمه عفو ارومش نمیکرد...ولی صاحب عمارت بدون لحظه ای مکث از انبار خارج شد و به ترتیب عوامل داخل انبار به جز شکنجگر که منتظر بود همه اونجارو ترک کنن تا کارشو شروع کنه.

(پایان فلش بک)

ج: دوسم داری؟
× خیلی بیشتر از چیزیکه فکرشو بکنی عزیزم...
بهم نزدیکتر شد جوری که قشنگ  نفسای گرمشو رو پوست گردنم حس میکردم چرا انقد ارامش بخش بود؟ درحالی که ذوق زده بودم خیلی جدی گفتم
ج: ثابت کن بهم
× چجوری بیبی؟
ج: ب... بیبی؟
× دوسش نداری؟
ج: چ..چرا دوسش دارم
نفسم برای لحظه قطع شد چرا انقد رمانتیک حرف میزد من قلبم تحمل اینهمه رو نداره با نزدیک شدن صورتش که فهمیدم قصد داره لبمو ببوسه چشامو محکم بستم که با داد کسی درجا چشمامو باز کردم.
ت: (رو به چند تا از رفیقای دیگمون گفت) به جناب پارک بالاخره بیدار شد گوسفند قربونی کنید.
ج: فاااک یوو تهیونگگگ داشت میبوسیدممم
ت:(جوری که سعی میکردم جلوی خندمو بگیرم)
کیی ؟ نکنه معلم مین و میگیی نگو اونه کهه میزنم پس کلت کوتوله
ج: زیرلب زمزمه کردم اه باید میدونستم اون عوضیی انقد رمانتیک نیست جیمین خیلی احمقی که نفهمیدی همش یه خوابه...محکم زدم به بازوی تهیونگ...چرا بیدارمم کردیی عوضیی؟بعده عمری یه خواب جذاب و هات داشتم میدیدم.
ت: و البته مثبته 18😂بیدارت نمیکردم س*س هم باهاش میکردی کوتوله.
ج: کوتوله عمته, منحرف عوضیی...اه سردرد شدم
ت: من دارم میرم
ج: کجا؟
ت: اگه اجازه بفرمایید میرم خونم زنگ اخرو زدن... تو کلاس بسکتبال داری درسته؟
ج: وایی اره...اه نگو شکم درد میگیرم لعنتیی اون منو صدرصد از تیم مسابقات حذف میکنه.
ت: نگران نباش درست میشه همچی منطقی باهاش صحبت کنی حتما قبول میکنه که تو تیم باشی.
ج: چرا حرفای خودمو به خودم برمیگردونی.
ت: تاثیرات حرفای اون روز تو پارکه....کلا ادم تاثیرگذاری هستی.
قیافه فیلسوفانه ای به خودم گرفتم و دستمو زیر چونم زدم که با لگد جیمین به پشت زانوم  یکی از میزا رو گرفتم تا نیافتم با خنده خداحافظی ازش کردم و ازکلاس رفتم بیرون.

از محوطه مدرسه خارج شدم که دیگه دیدی به مدرسه نداشتم که یدفعه یه ون مشکی رنگ جلوم ترمز زد و مغزم قبل اینکه دستور حرکت به یه سمت دیگه رو بده با حس چاقوی زیرگلوم اب دهنمو از ترس قورت دادم
- بدون اینکه صدات دربیاد سوار شو...بعد اروم سمت در ون که حالا باز شده بود هل داده شد.
با ترس و دستای سنگین فردی که مچ دستامو از پشت گرفته بود و چاقویی که هر لحظه به گردنم نزدیکتر میشد سوار ون شدم فقط اون لحظه میخواستم بزنم زیر گریه که با دیدن شخص روبروم خشکم زد
ت: ت..تو...زبونم بند اومده بود
با بسته شدن در ون شروع به حرکت کرد
+ خیلی وقته همو ندیدیم ارباب کیم (لبخند مرموزی زد)_ ...





*************************


سلام لاولیا من اومدم با یه پارت جدید دیگه🙂...امیدوارم خوشتون بیاد.
و خب از اونجایی که تعداد ووت و کامنتا خیلی کمه و نویسنده احتیاج به یکم روحیه و انرژی داره شرط اپ میزارم.
((حداقل 20 ووت و 10 تا کامنت شرط اپ پارت بعدیه))



Grunt teacherWhere stories live. Discover now