دیدار غیرمنتظره

94 14 0
                                    

تو مسیر جنگلیه ویلایی خودش اروم قدم میزد و کمتر از یه هفته دیگه مسابقه داشتن و کارآموزاش تو محوطه ویلا در حال تمرین بودن .
باد خنکی صورتشو نوازش میداد و موهاشو تو هوا پریشون میکرد ...
دستاشو تو جیب پالتو مشکیش کرد و به منظره پاییزی جنگل نگاه میکرد...چقد هوا دونفره بود چقد جای یه نفر کنارش خالی بود...این هوا دلتنگش کرده بود...ولی دلتنگ کی؟ چرا دلش گریه میخواست...چرا دوست داشت فریاد بکشه و بگه دلم برات تنگ شده...و بگه کاش اینجا بودی؟ ولی شخص موردنظرش کی بود؟ چرا انقد دلتنگش کرده بود؟
با صدای خش خش برگ زیر پاهاش فهمید که وارد جنگل شده و درختا دور وبرش رو احاطه کردن .
برگی نظرشو جلب کرد و دستاشو از جیبش در اورد و اروم خم شد و یه برگ از روی زمین برداشت و شانس باهاش یار بود که همون لحظه تیری از بالای سرش رد شد و موهای تنش یکباره سیخ شدن ولی زیاد نترسید سری سرشو سمت منبع صدا برد و همونجوری با کمر خم شده پشت درخت کنارش پناه برد .
و یواشکی به شخصی که وحشت زده در حال فرار بود و چند نفر دیگه درحال دوییدن به دنبالش بودن وبه طرفش شلیک میکردن.

بعد از اینکه دور شدن از پشت درخت بیرون اومدم دنبالشون رفتم
...ای مادر نمیشد بچتو انقد فضول نمیزاییدی؟ جیمین الان میری یه تیر میکنن تو مغزت...کدوم گوری داری میری احمق...
صداهای تو سرشو با تکون دادن سرش ناپدید کرد و دنبالشون رفت.

از دور یه حفاظ های آهنی بلند دید و سریع پشت درخت قایم شد و یواشکی دید میزد و دیدن که اون پسر بدبختو بزور گرفته بودن و میبردنش داخل...اونا کی بودن؟ اصن چرا دارن اینکارو میکنن؟ اونم تو محوطه زمین های جنگلی من...چرا تاحالا متوجهشون نشده بودم...که این فکر کردنش به ثانیه نکشید و با ضربه محکم تفنگی بیهوش شد.
.
.
.
.
.
.
+ محکم بهم ببندشون.

× بله قربان انجام شده...میخواین باهاشون چیکار کنین؟

+ فعلا تو انبار نگهشون دارین تا بهوش بیان و ۲ نفرو بزار مراقبشون باشن .

× بله قربان
با تعظیم سریعی اتاقو ترک کرد.

با حس سرگیجه چشامو باز کردم ...اینجا کجا بود؟ دستام چرا پشتم بسته شد؟
هوفی کشیدم سرمو عقبی بردم که محکم به یه چیزی خورد که انگاری که یه آدم دیگه بود چون همزمان باهم صدای نالمون در اومد.

_ اخ...چقد وول میخوری سرم درد گرفت.

ج: سره خودمم درد گرفت...اوف...ببخشید.

حرفمو زدم ولی..ولی...صداش...نفسم برای لحظه ای حبس شد.
انگاری اونم شناخت که من کی هستم چون مثه خودم صدای نفس کشیدنشو نمی شنیدم .

_ ج..جیمین...جیمینم...خودتی؟

باورم نمیشد خودش بودش..یونگی بودش...ولی اون چرا اینجا بودش.

_ جیمین باهام حرف بزن لطفا..بزار صداتو بشنوم.

ج: تو اینجا چیکار میکنی؟

Grunt teacherWhere stories live. Discover now