چشماتو باز کن

112 30 9
                                    

آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت ابری میشد اونم وسط تابستون ، نفهمیدم چطوری از خونه زدم بیرون انقدر عصبی و آشفته بودم که حتی یادم رفت دکمه های پیراهنمو ببندم و همونجوری دوییدم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدم و با اخرین سرعتی که در توان ماشین بود با لایی کشیدن از بین ماشین های دیگه مستقیم سمت عمارت میرفتم و حتی صدای آژیر ماشین پلیس به هیجام نبود و فقط یه چیز تو ذهنم پلی میشد..."جیمین...جیمینم"

با بوق زدنای متوالی که دره عمارتو زودتر بازکنن...با باز شدن در وارد محوطه شدم و سریع از ماشین پیاده شدم و حتی دره ماشینو هم نبستم و دوییدم داخل عمارت .

عمارت تو هرج و مرج زیادی بود و هرکس به یه طرف میرفت ولی یونگی اهمیتی نداد و پله هارو ۲ تا یکی رفت بالا و رفت داخل اتاقی که جیمین توش بود ولی بجای جیمینش الان نامجون و جانگ کوک بودن.

همینجور که تند تند نفس نفس میزد گفت

_ ج..جیمین...

نامجون که حال یونگی رو دید سمتش رفت

+ظاهرا دیشب فرار کرد ولی تازه متوجه شدیم.

_ ی..یعنی...لعنتییی لعنتیی چراا پس دنبالشش نگشتینن...چجوری متوجه نشدین که تو اتاقش نیست...

داد میزد عصبی بود و حتی محافظا جرئت حرف زدن نداشتن.
جانگ کوک جلو اومد

× هیونگ ...تهیونگ رفت خونشون تا ببینه اونجاس  یا نه...نگران نباش پیداش میکنیم...محافظا رو فرستادیم که برن دنبالش.

ولی در حال حاضر این حرفا یونگی رو آروم نمیکرد.

_ لعنتیاااا الان ۷ غروبههه انوقت به من میگین اون دیشب فرار کرد و شما الان فهمیدینننن؟

+ یونگیی آروم باش...

_ چجورییی آروم باشمم؟ هوومم؟ اون...

با زنگ خوردن گوشی جانگ کوک ساکت شد و منتظر بهش نگاه کرد تا بلکه خبری از جیمینش باشه.

× الو تهیونگ...
چیشد؟ پیداش کردی؟
خب...
چیی؟
مطمئنی؟ از کجا فهمیدی؟
فااک اوکی تو برگرد...
فعلا

تماسو قطع کرد.

_ چ..چیشده؟...نگو خبرای بدی داری برامم..جانگ کوووک حرف بزنن.

× ظاهرا جیمین همین چند ساعت پیش با آژانس رفت فرودگاه...

_ چ..چیی؟

+ چطوری فهمیدد کی بهش گفت؟

× مستاجر طبقه پایینشون گفت و اینکه اونا خیلی وقته خونه رو تخلیه کردن..

یونگی دیگه حتی منتظر ادامه ی حرف جانگ کوک نموند و سریع از اتاق زد بیرون .

+ یونگییی...وایساااا کجا داریی میریی.

Grunt teacherWhere stories live. Discover now