چند هفته ای میشد کاملا غرق برنامه ریزی و اماده کردن حرفام به یونگی بودم ...هیونا و مادرم دو هفتس که از سئول رفتن و من برای کارای انتقالی مدرسم موندم ولی اینا همش یه بهونه بود تا به یونگی بتونم بگم که دارم میرم آلمان ،ولی از کجا معلوم شاید هم پیشش موندم ، همچیو میسپارم به سرنوشت...
با یونگی همون کافه همیشگیمون قرار گذاشته بودم که فردا ساعت ۱۰ صبح ببینمش .
استرس ؟ اره خیلی استرس داشتم ...چجوری باید بهش میگفتم دقیقا؟
سلام خوبی؟ دارم میرم المان دیگه قرار نیست ببینمت... سکته میکنه کهه...تشنج رو شاخشه...هوففف...جیمین تو خیلی تمرین کردی واس فردا...اروم باش...همچی اوکیه...اون با روی خوش برخورد میکنه و عصبی نمیشه .
یا باهات میاد یا پیشش تو سئول میمونی یا کلا برای همیشه تنها میری و دیگه نمیبینیش!
ودفاکک خببب من دق میکنمم بدون یونگیی...پارک جیمین دوباره رسیدی به خونه اولت...
سرمو رو بالشت گذاشتم و گوشیمو گرفتم و سعی کردم خودمو باهاش سرگرم کنم تا استرسم کم بشه.طرز حرف زدنش پشت تلفن بهم استرس داده بود، چی میخواست بهم بگه سر صبح از خواب عزیزش زد تا بیاد کافه همیشگیمون...اونم جیمینی که خواب براش الویت داشت اونم تو تابستون که تا لنگ ظهر میخوابید...براش عجیب بود ماشینو دقیقا جلوی کافه پارک کرد و پیاده شد به ساعتش نگاه کرد ۹:۵۹ رو نشون میداد نفس عمیقی کشید خوبه ایندفعه زود رسیده و توسط جیمین به قتل نمیرسه...سمت کافه رفت که از پشت شیشه جیمین و دید که به شیرقهوه تو دستش خیره بود و با خودش زمزمه میکرد وارد کافه شدم و سمت میزش رفتم ولی اصلا متوجه اومدنم نشد که روبروش نشستم و با دستم تقه ای به میز زدم که سرشو با ترس بالا اورد .
ج: یونگی کی اومدی؟
_ فضا خوشگذشت؟ ...تازه رسیدم.
ج: ببخشید متوجه نشدم اومدی.
_ چیزی شده؟
ج: نه ها خب اره یعنی چیزه ...میدونی...
با نگاه های خیره یونگی بیشتر استرس میگرفتم ...بحث و عوض کردم.
ج: برات قهوه تلخ سفارش دادم.
_ مینی...بگو چی میخواستی بگی.
ج: با کیک وانیلی ...دوسش داری مگه نه؟
_ اره دوس دارم مینی ...حالا بهم بگو چیشده.
دستمو به گردنم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
ج: یادته قبلا بهت گفتم اگه برم چیکار میکنی؟ تو گفتی...
پرید وسط حرفش و ادامه داد.
_ هرجا بری باهات میام و نمیزارم هیچوقت ترکم کنی چون تو وجودی از منی و من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
ج: ا..اره دقیقا همینو گفتی و خب من ...من...
با لنز خرمایی که گذاشته بود وچشماشو صدبرابر خوشگلتر میکرد بهم خیره شد.
YOU ARE READING
Grunt teacher
Fanfictionمثه پروانه ای که هیچوقت نمیتونه از قفس شیشه ایش خارج بشه و محدوده به اون محیطی که توش هست و حتی ممکنه طعمه حیوانای اطرفش بشه ...اما جز اون شکارچی که میخواد طعمش بشه و به دستش بمیره...چرا هیچوقت به نور نمیرسه؟ ... + هیونگ متاسفه که نمیتونه کاری برای...