هیونگ فداکار

81 16 0
                                    


بعضی از زخم‌ها شاید که کشنده نباشن ،اما می تونن تمام عمرمون را از ما بگیرن و همیشه خیلی طول میکشه
تا قلب چیزی رو بفهمه که مغز خیلی وقته فهمیده!

بی خیال از هر خیال و خسته از سرو صداهای بچه ها تو پارک آروم همراه جانگ کوک و لیلی سمت خونه قدم میزد .

+ هیونگ من هنوزم باورم نمیشه...

_ جانگ کوک تمومش کن.

+ اخهه مگه میشه کسیو که بیشتر از ۵ ساله دوسش داری  و الان بیخیالش بشی.

_ چرا نشه؟ اون بیخیالم شد چرا من نشم؟

+ هیونگ من تحقیق کردم اون دختر اصلا نسبتی با جیمین نداره اون فقط پرستارِ بچه خواهر جیمینه.

_ میدونم

+ چ..چی؟...پس چرا ؟

_ میخوام فراموشش کنم..اون اگه منو میخواست بعد اینهمه حرف زدنام برمیگشت...دیگه تلاشی برای اومدنش نمیکنم.

+ هیونگ

_ دیگه میخوام عاشقش نباشم...دیگه راجبش حرف نزن...حوصله هیچکسو دیگه ندارم.
.
.
.
.
.
.
.
نزدیکای شب شده بود دیگه و تهیونگ مشغول درست کردن شام بود که گوشیش زنگ خورد و پا تند کرد سمت سالن رفت با دیدن اسمه هیونگش رو صفحه گوشیش درجا تماسو برقرار کرد.

ت: الو نامجون هیونگ؟

+ سلام ته خوبی؟

ت: کجایی هیونگ؟ دلم برات تنگ شده ...خیلی بی معرفتی میدونستی؟

+ متاسفم ته ...منتظر یه موقعیت بودم بهت زنگ بزنم ولی همش کار سرم ریخته.

ت: کار سرت نریخته خودت کاره سرخودت میریزی که نیای دیدنمون...میدونی لیلی چقد بهونتو میکنه...همش میگه عمو مهربون چرا نمیاد برام کتاب بخونه.

+ عمو قربونش بره دختره قشنگم...بخاطر لیلی هم که شده امشب میام خونتون.

ت: چهههه عجببب ...هیونگ منتظرتمااا نیایی دیگه باهات حرف نمیزنم.

نامجون آروم خندید و بعد گفتن حرفش تماسو قطع کرد

+ باشه ته ته میبینمت.

تهیونگ بعده اینکه گوشیشو به شارژر وصل کرد و درحال رفتن به سمت آشپزخونه بود صدای در خونه اومد.

تهیونگ با حالت پوکری نگاشو به در داد و همونطوری سمت در میرفت که بازش کنه با خودش حرف میزد.

ت: نامجون هیونگه ؟در حیاط مگه باز بود که نامجون هیونگ بدون زنگ اومد بالا...از دست جانگ کوک...صدبار بهش گفتم دره حیاطو ببند...کو گوش شنوا؟.

تهیونگ بدون معطلی در خونه رو باز کرد که کسیو ندید درو بیشتر باز کرد و سرشو بیرون برد که فقط با فضای تاریک راه پله مواجه شد که یکدفعه یه دستی رو دهنش قرار گرفت و اونو داخل خونه کشید و به دیوار چسبوندش و تهیونگ با چشمای ترسیده به شخص روبروش نگاه میکرد و اون شخص مو چتری با ماسک مشکیش تهیونگو بدجور ترسونده بود که شخص روبروش ماسکش رو در اورد که تهیونگ با دیدنش با حالت ترس و تعجب و شوک زیادی بیهوش شد.
.
.
.
.
.
.

Grunt teacherWhere stories live. Discover now