- ببخشید سیگار ممنوع....!جمله اش ناتموم رها شد و مات و مبهوت دوباره سعی کرد تصویر مقابلش رو هضم کنه...
موهای مشکی رنگ حالت داری که به طرز پراکنده روی سر مرد روبروش پخش شده بودن،
چشم های درشتی که خسته به نظر می رسیدن اما حالا مثل خودش گرد و مبهوت خشک شده بودن،
رنگ نسبتا پریده و بی حالی که چهره ای بی رمق اما آشنا رو نشون می داد... اون رو می شناخت، حتی بیشتر از خودش!جونگ کوک حس کرد تپش های قلبش برای اون لحظات ایستاده و رو به مرگ تدریجی ای میره، یا شاید این وهم بود که به سراغش اومده بود؟
لب های لرزونش رو به سختی تکون داد و با زمزمه ی آرومش، خاکستر سیگار مسکون میون انگشت های کشیده ای فرو ریخت.
- تهیونگ...؟
خاکستریش میون آبی گم شد و تهیونگ بار دیگه میون عمق رنگی که در گذشته لمس کرده بود فرو رفت...
نفس هر دو سنگین و تن هاشون سرد تر از دونه های برف بیرون از کتابفروشی کلاسیک شد...
جونگ کوک کمی گرما گرفت، وقتی که اشک داغ روی گونه های رنگ پریده اش روون شد و پوست بی گناهش رو سوزوند.
تهیونگ اما هنوز منجمد مونده بود، اون از بهار آخری که با پسر داشت هنوز سرمای وجودش آب نشده بود...
حالا حتی این دیدار دوباره بعد از مدتی طولانی هم نتونست مردمک های خسته اش رو مثل پسر مقابل نم دار کنه.کتابفروش به سختی روی زانو های سستش ایستاد و قدم برداشت. سیگار میون انگشت هایی که زمانی کل تنش رو به آتیش می کشوند، همچنان می سوخت و خاکستر می شد...
مثل تهیونگی که با هر قدم جونگ کوک به سمتش سوزشی رو درون قلب بی ظرفیتش حس می کرد.به چشم های اشکی و فندوقی رنگ پسر خیره شد و برخلاف میلش سیگار سوخته رو نیمه روی زمین رها کرد و به عقب رفت، حتی نفهمید چرا و چطور و با کدوم اراده؟
اونقدری گیج و مبهوت به عقب رفت که در لجنی رنگ با کوبش محکمی بسته شد و خیابون سرد خیس، مهمون قدم های تند مشکی پوشی که قلبش دیوانه وار تند میزد...جونگ کوک سرجاش خشک شده بود در حالی که رد عطر آشنای مو مشکی مغزش رو به اغمایی ابدی وادار می کرد..
اشک های پی در پیش همچنان می ریخت و درد قلبش رو تشدید می کرد، اونقدری که داشت خفه میشد!
بلعیدن اکسیژن سخت بود اما چاره ای نداشت... باید زنده می موند چون محکوم به این امر بود؟وقتی تونست هضم کنه وجودی که تمامش رو گرفتار کرده بود دیگه توی کلبه ی گرمش حضور نداره و رفته، زیر پاهای لرزونش خالی شد و تن دردمندش زمین رو لمس کرد.
زمین رو با ناخن های کوتاهش چنگ زد و هق زد...
از عمق وجودش زار زد و زار زد...پسری که می تونست بهش نفسی دوباره بده رفته بود و بیرحمانه حتی نذاشت گوشه ی پالتوی پشمیش رو بگیره و با حس واقعی حضورش، التماسش کنه نره و بمونه...
تنهاش نذاره و حتی برای چند دقیقه هم شده بمونه و بذاره جونگ کوک کمی نفس بکشه!
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...