شیشه های خرد شده میون رنگ قرمزی که روی پارکت چوبی روون شد، کثافت جدیدی بود که پسر به آپارتمان شخصیش زده بود.
شاید هر کسی اون صحنه رو می دید، دوباره مچ دست هاش رو چک می کرد و فریاد می کشید دوباره به کجای تنش آسیب زده که خون لعنتیش همه جا رو به گند کشیده؟
اما اون خون نبود، تنها شراب قرمزش بود که بابت لرزش دست، جام خوش تراش به زمین سقوط کرد و اون صحنه رو پدید آورد.
خندید، مستانه و غمگین.
برای اون روز خودش رو کنترل کرده بود تا ته مونده سیگار محبوبش رو روی پوستش نذاره و با سوختن بدنش ردی یادگاری از برگشت مو مشکی به جا نمونه، پس قطعا حالا هم می تونست مقابل شیشه خرده های وسوسه برانگیز مقاومت کنه و کریستال های خیس رو توی دست هاش فرو نبره.
جونگ کوک عوض شده بود.
هرچند آبی هنوز سلول های مغزش رو بازی می داد، اما اون به مراتب با جونگ کوک یکسال پیش فرق داشت.
حالا فقط روحش رو آزار می داد و دست از سر جسمش برداشته بود. این پیشرفت بزرگی محسوب می شد، خودش که اینطور فکر می کرد و البته بقیه.
چشم های بیگناهش درد می کردن، از سدی که پشتشون بود ولی جونگ کوک نمی خواست سرازیر بشه...
انگار هنوز لجباز بود!اما مشروب خورد تا بتونه بالا بیاره، سرازیر بشه و فریاد بزنه، تا کمی تنش گرم بشه... تا حتی کمی بخوابه.
شاید کافی نبوده؟دست برد و بطری رو برداشت، می دونست نباید زیاده روی کنه اما لعنت به قوانین! اون شب رو باید از حد می گذشت تا بتونه نفس بکشه، پس لب های بی جونش به سر بطری چسبید، زبونش حرکت کرد و الکل از حلقش به پایین رونده شد.
اونقدری این عمل رو تکرار کرد تا بتونه خیسیِ روی صورتش رو حس کنه... و بعد هق هق های بلندی که سکوت خونه ی تاریک رو کر می کرد. ضجه ای که از عمق وجودش برای عشق از دست رفته اش می زد دیوار های آبی هم به گریه وادار می کرد...
درد داشت، قلبش درد می کرد!
تیکه تیکه شدن بند بند روحش رو حس می کرد...دلش می خواست توی همون استخر لجنی که ذهنش براش ترتیب داده غرق بشه و بمیره و بمیره!
یا که هم دوست داشت با همون دست های سردش گلوش رو فشار بده و خفه شه، بدون رحمی.فقط می تونست موهاش رو بکشه و زار بزنه از وجودیتش...
از اینکه همیشه تهش تنها بود و هیچ وقت نمی تونست چیزی که می خواد رو نگه داره...
مثل همیشه، انگار که تا ابد محکوم به این درد بود.
و جونگ کوک از این امر خسته بود! عمیقا خسته بود...
در حدی که دیگه راه حلی به ذهنش نمی رسید، البته خیلی وقت بود که از تلاش برای حل کردنش دست کشیده بود.
اون نمی تونست، این حقیقتی بود که بار آخر بهش ایمان آورد و زیر بارش له شد... و تاوان این باور از دست دادن تنها دلخوشیش بود. چیزی که تا ابد خودش رو بابتش نمی بخشید و سرزنش می کرد.
چرا باید اونطور می بود؟
چرا؟!و دیدار تازه ی تهیونگ بهش این درد عظیم و نکبت بار رو یادآورد شد، به همراه دلتنگی و خواستنی که نمی شد...
اون دیگه تحمل ادامه ای رو نداشت،
فردایی که تهیونگ توی سئول قدم می زد اما از اون متنفر بود رو برای چی باید می خواست؟فکر کرد تا اونجا هم خیلی زیادی پیش اومده و زندگی بهتری که توی سرش فرو شده سرابی بیش نیست.
جونگ کوک در نهایت همیشه خودش رو توی جهنم می دید، جهنمی که گاهی شعله هاش خاموش می شدن و اون خیال می کرد بهشت انتظارش رو می کشه. اما نه، همه این خیالات وهمی بیش نبود و وقتی دوباره چشم هاش رو از رویای بهشت باز می کرد، می تونست شعله های آبی رو وحشیانه تر از همیشه دور روح نیمه سوخته اش ببینه.
چشم هاش می سوختن چون بالاخره بالا آوردن، حتی بیشتر از حد نیازی که نیاز بود اما راه چاره ای نه.
از جا بلند شد و به سمت اتاق قدم برداشت.
در کمد رو باز کرد و با ارزش ترین دارایی عمرش رو چنگ زد، یعنی شالگردن آبی ای که از مو مشکی هدیه گرفته بود.خودش رو روی تخت درهمش پرت کرد در حالی که شال رو در آغوش کشید و صورتش رو داخل بافت گرمش فرو برد.
پلک های خیس از اشکش روی هم افتادن و عمیق نفس کشید، در حالی که زمزمه می کرد:
- دلم برات تنگ شده بود!دلش تنگ شده بود، بیشتر از اشک هایی که برای دوریش ریخت. اما اون دیدار دردآور نتونست دلتنگیش رو حسابی رفع کنه. باید تن پرسیدنیش رو محصور شده توی پالتوی پشمیش در آغوش می گرفت و اونقدری به خودش می فشرد تا وقتی که زمان بایسته و برای همیشه گرماش رو داشته باشه...
جونگ کوک حافظه خوبی نداشت، اما حتی توی مستیش هم می تونست چشم های زیباش رو که برای اون روز دیده بود دقیق به یاد بیاره.
مژه های بلند خوش حالتش که رو به پایین افتاده بودن و پلک های خسته اش که اجازه نمی دادن نور توی چشم های خیره کننده اش بیفته... اون مردمک های بی رمق مات شده ی لعنتی! هرچند برق سابق رو نداشتن اما هنوز هم می تونستن جونگ کوک رو شیدا کنن...
می خواستش، تمامش رو می خواست!
روح مزاحمش سخت به کیم تهیونگ نیاز داشت،
در واقع، به آبی گرم تهیونگ نیاز داشت..
.
.
.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...