Part 24

503 98 6
                                    

با نور آفتاب پلک‌‌هاش رو باز کرد. برای شروع روزش نگاهی به اطراف نکرد، تنها با چشم‌های مات شده‌اش به سقف زل زد. هنوز خماری توی تنش مونده بود و البته سرمای شب گذشته.

می‌دونست کجا خوابیده، می‌دونست اون سقف ناآشنا کجاست. اون همه چیز رو به خوبی به یاد داشت، حتی آخرین جمله زمزمه واری که شنید...

″لعنت بهت که انقدر دوستت دارم.″

با یادآوری این اعتراف دردناک، کمی چشم‌هاش برق زد.
یعنی شانسی داشت؟

حداقل حالا می‌دونست تهیونگ هنوز هم دوستش داره هرچند ازش متنفره... جونگ‌کوک هنوز نمی‌تونست فرضیه تنفر پسر رو نسبت به خودش رد کنه حتی اگه اعترافش رو شنیده باشه.

دست زخمیش رو مشت کرد و از درد چشم‌هاش رو محکم بست.

- خیلی وقت بود حسش نکرده بودم...

درسته، مدت زیادی بود که درد رو درست حسابی نچشیده بود، مست نکرده بود و به خودش آسیب نرسونده بود.

جونگ‌کوک خیلی تلاش کرده بود، شاید توقع می‌رفت بعد از رفتن تهیونگ از زندگیش بدتر و بدتر بشه اما بلعکس این باعث شده بود تا سعی کنه خوب بشه، خوب بشه و اشتباهات گذشته‌اش رو مرتکب نشه.

اون هر روز رو به امید دیدن تهیونگ وقتی که خوب شده سپری می‌کرد و حالا... دوباره به حالتی که نباید برگشته بود.

جونگ‌کوک برای هر لحظه از زندگیش روی لبه‌ی تیغ راه می‌رفت و یک گریز کوچیک به اعمال گذشته‌اش می‌تونست دوباره اون رو داخل باتلاق بکشونه...

اما نه، باید کنترلش می‌کرد. اون این همه راه رو الکی نیومده بود که حالا یک شبه تمامش رو از دست بده. مهم تر از اون، دیگه نمی‌خواست تهیونگ‌ رو ناامید کنه....

دم عمیقی گرفت و سعی کرد از جاش بلند بشه.
خونه غرق در سکوت بود و اینطور نشون می‌داد که کسی اونجا نیست، اما وقتی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت فهمید تنها نیست.

تهیونگ بود که روی کاناپه خوابیده بود و هنوز بیدار نشده بود.

به آرومی نزدیک شد، طوری که پسر رو بیدار نکنه.
روی زانوهاش نشست و بهش عمیق زل زد، انگار که سال‌ها بود چهره پرستیدنیش رو ندیده بود.

طی این مدت این اولین باری بود که انقدر تهیونگ رو بی دفاع و آروم می‌دید...

دست برد و موهای مشکی حالت دارش رو از روی چشم‌هاش کنار زد.

به پلک های بسته‌اش خیره شد که به ناگهانی باز شدن و بدون اینکه عقب بکشه داخل نگاه تیره‌اش غرق شد...

تهیونگ فقط چشم‌هاش رو باز کرد و متقابلاً به پسری که رو به روش بود بدون حرف و حرکتی خیره شد.

این تلاقی نگاه اونقدر سنگین و طولانی شد که حالا هر دو نمی‌تونستن ازش دست بکشن.

زمان ایستاده بود و انگار که تمام حرف های مونده ته دلشون رو با چشم‌هاشون به زبون می‌آوردن و تمومی نداشت.

- دلم برات تنگ شده بود...

جونگ‌کوک گفت و‌ مهر اون سکوت رو شکست.

تهیونگ بدون اینکه نگاهش رو بگیره، دستش رو حرکت داد و روی صورت داغ پسر گذاشت و گونه‌اش رو نوازش کرد.

جونگ‌کوک تپش قلب عاشقش رو محکم تر از هر لحظه‌ای حس می‌کرد... می‌تونست با هر لمس تهیونگ بمیره و بمیره.

پسر بزرگ تر همچنان دوست نداشت حرف بزنه، پس در جواب سرش رو جلو برد و به آرومی بوسه نرمی به لب‌های جونگ‌کوکش زد...

و جونگ‌کوک، شاید برای اون دقایق واقعا مرگ رو حس کرد و روحش رو تقدیم پسر مقابلش کرد...

تهیونگ سرش رو عقب برد، نگاهی به چهره‌اش انداخت و بعد به لب‌های لعنتیش. بیشتر از اون می‌خواست حسش کنه... جوری که جبران دوریشون بشه.

انگار که عقلش رو از دست داده باشه دوباره بوسه جدیدی رو شروع کرد، بوسه ای طولانی تر از بوسه قبلی.

جونگ‌کوک حس می‌کرد قلبش قراره از قفسه سینه‌اش بیرون بزنه، انگار که این اولین باری بود که تهیونگ رو می‌بوسید.

طول کشید اما باهاش همراه شد وقتی که تهیونگ دستش رو پشت گردن پسر گذاشته بود و عمیق لب‌های دوست داشتنیش رو می‌بوسید...

حسی‌ که بین لب‌هاشون رد و بدل می‌شد، یک آبی آسمونی گرم بود، چیزی که حس زندگی و آرامش رو می‌داد.

هر دو نمی‌خواستن به دقایق بعدی و نزاع بینشون فکر کنن، تنها می‌خواستن زمان بایسته و برای همیشه درون آبی غوطه ور بشن، آبی ای که خیلی وقت بود احساسش نکرده بودن و با دوباره چشیدن طعمش، باز هم می‌تونستن از هم دور بمونن؟

همه چیز آبی بود و راه فراری ازش نبود.

.

.

.

.

و بالاخره من تونستم یه وی پی ان گیر بیارم که وصل بشه...

بچه ها میدونم این پارت کمه ولی دوست داشتم همینجا تمومش کنم و توی این حالت بمونن... انگار که منم دوست دارم زمان براشون بایسته و آبی گرم هم بمونن=)

ممنون ازتون و مواظب خودتون باشید💙

Blue life S2 | VkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt