دستش رو رو به پسر دراز کرد و گفت:
- بیا باهم دوست بشیم؟ تهیونگ.
نگاه تهیونگ به یکباره عوض شد. این کاملا اون رو به گذشته میبرد... به خوبی به یاد داشت که اولین بار این اون بود که دستش رو دراز کرده بود و عاجزانه از جونگکوک درخواست دوستی کرده بود، دوستیای که تبدیل به عشقی آبی و عمیق شده بود...
حالا نوبت جونگکوک بود که این دوستی رو دوباره شروع کنه؟
این دوستی دوباره به عشق گرم آبیشون تبدیل میشد؟
تهیونگ به فکر فرو رفت، باید چه کار میکرد؟
دست گرم پسر رو میفشرد و سرآغازی دوباره از فصل جدید زندگیشون رو شروع میکردن؟
جونگکوک همچنان دستش رو بالا نگه داشته بود، حتی حاضر بود تا ابد در اون حالت بمونه تا وقتی که تهیونگ آماده بشه دستش رو بگیره.
نگاه پسر بزرگتر روش خیره مونده بود.
تصمیم سختی بود اما مگه دنبال بهونه جدیدی برای موندن پیش جونگکوک نبود؟ درسته.
اون فقط باید قلبش رو دنبال میکرد، مثل گذشته.
بالاخره پلک زد، دستش رو بالا آورد و دست پسر رو گرفت...
گرم بود و... آبی!
تهیونگ حس کرد آبی روی روحش پاشیده شد و خاکستری بعد مدتها رنگ باخت.
- قبوله.
جواب کوتاه و مختصری بود اما اونقدر غیر قابل باور که جونگکوک خندید، از ته دل.
تهیونگ حالا با چشمهای درشتش بهش نگاه کرد، نگاهی که پر از حرف بود و تنها سکوت میتونست احساساتشون رو نشون بده.
دستهاشون هنوز بهم گره خورده بود و انگار قرار نبود جدا بشن. مدت زیادی بود که از این لمس خالصانه محروم بودن.
جونگکوک دست پسر رو میفشرد و تهیونگ بدون اینکه متوجه باشه نرم و آروم دستش رو نوازش میکرد.
- ممنونم، قول میدم پشیمونت نکنم.
تهیونگ لبخند زد، هنوز حرف جونگکوک گذشته توی گوشش بود که گفت:
″امیدوارم از دوستی با آدمی مثل من پشیمون نشی.″
تهیونگ هیچ وقت پشیمون نشد، نه از دوستی باهاش و نه از عشقی که میونشون شکل گرفت. حتی قرار نبود اینبار هم پشیمون بشه. اون فقط پشیمون بود که چرا ترسید، فرار کرد و دفتر رو نخوند...
- چکار میکنید..؟
سوهی بود که دو پسر رو از دنیای خودشون بیرون کشید و باعث شد دست هم رو ول کنن.
تهیونگ معذب سرفه ای کرد و به دختر نگاه کرد:
- اوه سوهی، خیلی وقته ندیدمت.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...