- من تنها زندگی و کار می کنم پس تا وقتی که خوب بشم، باهام زندگی و توی کار هام کمکم کن.
تهیونگ نمی تونست باور کنه درست شنیده...
واقعا این چیزی بود که باید برای جبران انجام می داد؟
اون توقع داد زدن و پرخاش جونگ کوک و خیلی چیز های دیگه رو داشت اما ابدا به این احتمال فکر نکرده بود.حتی جونگ کوک اگه می گفت باید دوباره قرار بذارن براش قابل باور تر بود، اما اون که نمی دونست پسر مقابلش چی توی سرش داره و در آینده شاید اون پیشنهاد رو هم می داد؟
- شوخیت گرفته..؟
گفت و خنده ی هیستریکی رفت، حالاتش دست خودش نبود چون تهیونگ هم تهیونگ سابق نبود و همه چیز زود از دستش در می رفت.- واقعا که عوض نشدی! هنوز هم غیر قابل پیش بینی ای.
پسر روی تخت مات و مبهوت به چهره دیوانه وارش زل زد و به صدای طعنه دارش گوش سپرد.
- اما انگار تو خیلی عوض شدی...سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد، باید هر چه زودتر اتاق رو ترک می کرد تا دهن لعنتیش باز نشه و جونگ کوک رو با کلمات بی رحمانه اش نکوبه.
دومین دیدار زیادی مزخرف شده بود و اون اصلا این رو نمی خواست، نه وقتی که جونگ کوک روی تخت بیمارستان بود، اون هم به خاطر خودش.
دسته گل رو روی میز فلزی کنارش رها کرد و بدون فکر اضافه ای درجا پاسخ داد:
- درخواستت رو رد می کنم. می تونم غرامت و دیه این اتفاق رو بدم و یا هر کار دیگه ای. متاسفانه الان هم باید برم بعدا دوباره به دیدنت میام و حرف می زنیم.معطل نکرد و زود رو برگردوند، پا تند کرد و به سمت در رفت. از پشت سر اما شنید:
- ولی تو گفتی هرکاری میکنی!دستش روی دستیگره در ثابت موند، سرش پایین افتاده بود و صداش خش نامحسوسی داشت:
- ولی دیگه قرار نیست بازی دست تو باشه جئون.جونگ کوک شوکه تر شد. باورش نمی شد تهیونگ اون حرف ها رو بهش می زد؟ اون حتی جئون صداش کرد؟
مثل اینکه توی قدم هاش اشتباه کرده بود و این اشتباه نشات گرفته از نشناختن تهیونگ جدید بود... تهیونگی که به شدت خسته بود.
..
.
.
خودش رو با قدم هایی تند به پارکینگ بیمارستان رسوند و داخل ماشینش نشست. برای چند دقیقه سرش رو به فرمون تکیه داد و نفس های عمیقی کشید.
هنوز باورش نمی شد با چیزی که چندین روز مغزش رو خورده بود، روبرو شده بود و میشه گفت ماجرا بهتر از اون چیزی که فکرش رو می کرد پیش رفته بود.
در واقع فکرش رو نمی کرد جونگ کوک چیزی بهش نگه و اون دیدار اونقدر عادی و معمولی پیش بره، هر چند تهیونگ برخلاف ظاهرش توی اتاق از استرس در حال خفه شدن بود و به سختی خودش رو کنترل کرده بود تا خنثی به نظر برسه.
حالا استرسش با عصبانیت قاطی شده بود و برای همین هم اون محل خفقان آور رو ترک کرد تا سر پسر داد نکشه و عصبانیت و ناراحتی یک ساله اش رو خالی نکنه.
اگرچه آخر کار خوب پیش نرفت اما راضی بود، چون برای اون روز تهیونگ تونست به ترسش غلبه کنه؟ درسته.
علی رغم تمام ناراحتی و عصبانیت ها دلتنگش هم بود...
درسته که می خواست سرش داد بکشه ولی دوست داشت بغلش هم بکنه... دستش رو بین موهای نرم قهوه ایش ببره و تا ابد رفع دلتنگی کنه. اما نه، تهیونگ به خودش قول داده بود دیگه مقابل چشم فندوقی تسلیم نشه و محکم باشه.اما تا همیشه می تونست؟ قطعا نه! همین اون رو میترسوند... و این یک حقیقت بود که تهیونگ هنوز هم مثل سابق در مقابل عشق جونگ کوک ضعیف بود. هرچقدر هم که پنهانش می کرد، این حقیقت توی تنهایی و خلوتش بهش سیلی می زد.
چشم های درشتش بابت دلتنگی نصفه نیمه رفع شده، پر شدن و داخل ماشین تاریک اشک ریخت... شاید گریه کمی آرومش می کرد ولی به پای عطر تن جونگ کوک نمیرسید...
نفهمید با چه حالی خودش رو به خونه رسوند و زیر دوش آب سرد ایستاد.
تهیونگ برای اون زندگی زیادی کشیده بود و به نظر براش بس بود...
سعی داشت مثل همیشه خودش رو آروم کنه، اما موقع بستن چشم هاش با خاطره خودکشی مادرش، تصادف با جونگ کوک هم توی ذهنش یادآوری می شد و عذاب میکشید.
شیر و بست از حمام خارج شد، قرص خواب آور همیشگی رو از روی میز چنگ زد و از گلوش پایین روند. مگه به زور قرص می تونست خواب نسبتا آرومی داشته باشه.
به سمت تختش رفت اما با صدای تلفن همراهش نچ بی حوصله ای کرد. انگار پیامی براش اومده بود.
"یونگی هیونگ:
امروز به دیدن جونگ کوک اومده بودی؟"دستش رو حرکت داد تا کلمه "آره" رو در جواب خشک و خالی تایپ کنه، اما با نوتیف جدید پیامی دیگه مکث کرد.
" جونگ کوک:
هر روزی هم که بیای، درخواست من همونی که بود میمونه پس لطفا قبولش کن تهیونگ.
فردا منتظرتم. "خود تهیونگ هم می دونست حوصله لجبازی نداره و دیر یا زود تسلیمش میشه، بابت این قضیه کمی عصبی بود پس بدون اینکه جواب پیام کسی رو بده گوشی رو روی میز پرت کرد، تن سردش رو به تخت سپرد و کم کم به خواب رفت.
و راجع دیدار فردا، قرار بود بره اون هم دوباره با دسته گلی که به نظرش ازش یه احمق می ساخت!
عشق آدم رو احمق می کنه؟ شاید.
DU LIEST GERADE
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...