"ده روز بعد"
صبح بود و با نور ملایمی که از پنجره می اومد، پسر با سر باند پیچی شده و دست شکسته اش به میز روبرو خیره بود، در واقع به گل های یاس همیشگی که داخل گلدون سفید یکدست چینی قرار داشتن.
تا جایی که به یاد داشت شب قبل خبری از اون گل ها نبود. خیال کرد جیمین صبح زودتر براش اونها رو آورده و به خاطر آرام بخش متوجه نشده.
اما جونگ کوک چی می دونست؟
مطمئنا ابدا فکرش هم نمی کرد همون مشکی پوشی که حالا همیشه سیگار گوشه ی لب هاشه و موهاش پراکنده تر از روز اولی که به سئول برگشته شده، اون گل ها رو براش آورده.اون حتی خبر نداشت کسی که باعث شده روی تخت بیفته همون آبی گرم عزیزشه....
خبر نداشت تهیونگ طی هفت روزی که به هوش بیاد چقدر خمیده تر شد... چقدر روحش فشرده تر شد و قلبش له تر!
تهیونگ حالا سه ضربه روحی شدید بهش وارد شده بود و این سومی امکان داشت جونش رو بگیره...
بعد از دیدن مادر مرده اش در حالی که خودش رو از دار آویخته بود، دیدن معشوق سابقش کف خیابون پر از خون شده اصلا صحنه ای نبود که بتونه تحمل کنه... به خصوص وقتی که خودش مسببش شده بود و هنوز هم عاشقش بود.
برای اون لحظه که جونگ کوک با لبخند به گل های کبود چشم دوخته بود، تهیونگ مقابل روانپزشکی نشسته بود که سوال پیچش می کرد.
پزشک مسن همون ابتدا حتی با دیدن چشم های تهیونگ می تونست بگه اون مرد چقدر خسته است...
چقدر شکسته و داغون!_ باید برات دارو بنویسم، فکر نکنم با وضعیت الانت بتونیم فقط با حرف آرومت کنیم اما پیشنهادم اینه جلسات روان درمانی هم شروع کنیم جناب کیم.
گفت و به مریضش خیره شد.
تهیونگ به سختی نگاهش رو بالا کشید و لب های ترک خورده اش رو تکون داد:
_ نه همون قرص ها کافی ان.تنها به اصرار یونگی بود که اونجا نشسته بود و الا دوست داشت توی همون حال مرده اش بمونه تا دوباره بمیره!
مرد با روپوش سفید سری تکون داد و با نوشتن دستور العمل قرص ها روی برگه گوشزد کرد:
_ پس حداقل قرص هات رو درست مصرف کن و دقیق سر ساعت بخورشون، همه چیز رو برات می نویسم.زودتر کاغذ رو گرفت و در سکوت از مطب بیرون زد که این اتفاق هم زمان شد با زنگ خوردن تلفن همراهش.
جواب نداده می دونست مخاطب کیه، مثل همه ی اون ده روز، هیونگ نگرانش._ کجایی؟
برف نیمه آب شده رو لگد کرد و با صدایی که بخاطر مصرف زیاد نیکوتین کمی بم تر و گرفته تر شده بود جواب داد:
_ همین الان تموم شد.یونگی فکر کرد بعدا راجع به ویزیت دکترش حرف بزنن و اما برای الان سوال دیگه ای رو پرسید:
_ نمی خوای بیای ببینیش؟ سه روز شده...با بی حالی کلمات رو ادا کرد:
_ دیشب دیدمش.پسر بزرگ تر نفس بلندی از سر کلافگی بیرون داد:
_ دیشب خواب بود تهیونگ! منظورم اینه وقتی بیداره ببینیش، خودتم خوب می دونی بهش نیاز داری که باهاش حرف بزنی و حتی بگی تو باهاش تصادف کردی.پلک هاش رو محکم بست و دم سردی از هوا گرفت.
چند ثانیه مکث و صدایی که می لرزید:
_ اما من میترسم..._ تا کی می خوای بترسی تهیونگ؟! همین ترس لعنتیت باعث نشد این اتفاق بیفته؟! ترسی که باعث شد نفهمی داری چکار می کنی-
یونگی که فهمید زیاده روی کرده وسط کلامش مکث کرد و حالا ملایم تر گفت:
_ متاسفم تهیونگ من...مو مشکی ناراحت نشد، چون حقیقت رو شنید.
آره ترسو بود! اون یه لعنتی ترسو بود و خودش بهتر از هر کسی می دونست که ترسوئه و این ترس چه گندی به زندگی مزخرفش زده!_ مشکلی نیست، من باید برم فعلا.
منتظر جواب دیگه ای نموند و قطع کرد.
می خواست به خونه بره و کمی بخوابه، هر چند می ترسید بخوابه چون کابوس اون روز ولش نمی کرد و هر سری توی تخت جوری گلوش رو دو دستی می چسبید که واقعا خفه می شد!انگار تا آخر عمرش قرار بود اون صحنه رو واضح به یاد بیاره و زجر بکشه.
حتی برای اون ثانیه ایستاده روی زمین سرد و هوای زمستونی سئول، اون صحنه ی لعنتی و حس و حالش از مقابل دیدش رد می شد:"تهیونگ با دیدن چهره پسری که با ماشینش برخورد کرده بود و کف آسفالت سرد با پلک هایی بسته خونش جریان گرفته بود، انقدری شوکه شد که روی پاهاش فرود اومد...
فرودی که صفحه جدیدی از زندگی جهنم شده اش رو رقم زد، عمیق ترین فرودش.طول کشید تا به خودش بیاد و میون جمعیتی که ازدحام کرده بودن تا آمبولانس برسه، خودش رو به تن نیمه جون جونگ کوکش برسونه.
خودش رو بهش برسونه و با در آغوش گرفتنش التماس کنه بلند شه، چشم های فندوقی قشنگش رو باز کنه و تهیونگ قول بده دیگه فرار نکنه...
پسر داد می زد و از جسم خونی بین دست هاش خواهش می کرد برگرده، خواهشی که از عمق گلوی سوخته اش می اومد اما بی نتیجه بود...
آمبولانس رسید، جونگ کوک رو از آغوشش بیرون کشیدن و تهیونگ با شالگردن آبی ای که از پسر، کف خیابون قرمز جا موند، تنها شد..."
.
.
.
.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...