- تهیونگ، من امروز باید گچ دستم رو باز کنم و میخواستم که تو ببریم بیمارستان...
از حرکت ایستاد و برگشت، نگاهی شوکه به چهره مضطرب جونگکوک انداخت و گفت:
- سه هفته شد؟.
.
.
.
داخل ماشین نشست.
- ببخشید، باید میرفتی سرکار؟پسر بزرگتر استارت رو زد و بدون اینکه نگاهش کنه، پاسخ داد:
- مشکلی نیست.در واقع تهیونگ ناراحت بود، اما نمیخواست بروزش بده...
اون هم مثل جونگکوک ناراحت بود که سه هفته و بهونه پیش هم موندنشون تموم شده. از اینکه قبلا اظهار کرده بود با تموم شدن این مدت زمان میره و دیگه جونگکوک رو نمیبینه پشیمون بود... کاش اون حرفهارو نمیزد تا راه برگشتی برای دوباره دیدن پسر داشته باشه.
یعنی این آخرین روزشون بود؟
نمیخواست بهش فکر کنه.جونگکوک اما درون استرسش غوطه ور بود، در اون لحظه نتونسته بود چیزی به تهیونگ بگه و تنها در جواب سرش رو به تایید تکون داده بود. حتی سر میز صبحانهام حرفی زده نشد و در سکوتی وحشتناک غذاشون رو خورده بودن.
باید چکار میکرد؟
این چیزی بود که جونگکوک مدتها بود درگیرش بود و جوابی براش نداشت.با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان و صدای تهیونگ به خودش اومد:
- عذر میخوام، نمیتونم بیشتر از این تاخیر داشته باشم. خودت میتونی بری؟جونگکوک حس کرد طرد شده و دیگه قرار نیست تهیونگ رو ببینه، وحشت روی صورتش سایه انداخته بود و پسر بزرگتر متوجه شد.
- هی، حالت خوبه؟
نگران پرسید و خیره بهش موند.جونگکوک داشت بالا میآورد!
بدون حرفی سریع از ماشین پیاده شد و به طرف بیمارستان دوید. اینبار نوبت اون بود تا فرار کنه؟ درسته...تهیونگ مات و مبهوت خیره به در بسته خشکش زده بود. اما طولی نکشید تا به خودش بیاد، ماشین رو حرکت بده و تمام احساساتش رو سرکوب کنه و درون خیابون پشت سرش رها کنه.
جونگکوک بدون اینکه متوجه اطراف باشه داخل حیاط بیمارستان قدم برمیداشت.
قلبش مثل درخت های زمستون خشک و شکننده میشد و هر لحظه سرمای استخون سوز به عمق وجودش رخنه میکرد...
یعنی این امکان وجود داشت تا با بهار اون هم شکوفه بده؟
یا قبل از رسیدن بهار از ریشه خشکش میزد و در انتها سقوط میکرد؟اشکهای گرم کمی گونه یخ زدهاش رو نجات میدادن، اما چشمهای بیگناهش زجر میکشیدن و دوباره رو به مات شدگی میرفتن...
نمیخواست ازش جدا بشه، نمیخواست دیگه نتونه صورت دوست داشتنیش رو ببینه، نمیخواست از نگاه چشمهای لعنتیش محروم بشه، نمیخواست....
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...