برای اون لحظات تمام دوران شیرینشون از مقابل تهیونگ میگذشت. حالا که فهمیده بود تمامشون حقیقت داشته حس بهتری داشت...
اینکه جونگکوک دروغ گفته بود اما نابخشودنی به نظر میرسید، یعنی تنها به خاطر یک شرط بندی تمام اون لحظات رو بی ارزش کرده بود؟
ناراحت بود و این دروغ عمیق روی دلش سنگینی میکرد.- چرا اینکارو کردی؟
با حسرت پرسید و آروم.جونگکوک فکر کرد، چرا اینکارو کرده بود؟
لبخندی تلخ زد و گفت:
- چون... چون مریضم؟قطرات اشک از چشم های قهوه ایش فرو ریخت و ادامه داد:
- ببخشید... اما نمیتونستم با صدای توی سرم مقابله کنم... تمام این ها تقصیر اون بود و من تا عمر دارم پشیمونم که بهش گوش کردم، ببخشید... من-- بسه...
تهیونگ که نمیتونست گریه و اون لحن دردناک آبیِ عزیزش رو تحمل کنه گفت. نمیتونست درکش کنه اما حالا کمی بهش حق میداد. درسته، باید درک میکرد که وضعیت جونگکوک چیز نرمالی نبود و اون بیماری روانی داشت پس باید کوتاه میاومد.پسر کوچیکتر با سری پایین افتاده فقط اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد که متاسفه... این صحنه باعث میشد قلب تهیونگ داخل سینه اش فشرده بشه و درد کل وجودش رو در بر بگیره.
چی به سرشون اومده بود که اونقدر خسته و داغون به نظر میرسیدن؟
از جا بلند شد و به سمت پسر گریون رفت، با هر اشکش میتونست خاکستری تر از چیزی که هست بشه...
روی زانو هاش نشست و دستش رو قاب صورت زیباش کرد.
جونگکوک به تهیونگ مهربون گذشته زل زد و پسر بزرگتر رد اشکهاش رو به نرمی پاک کرد.
- گفتم بسه... انقدر گریه نکن، خب؟
دستش رو روی دست کشیده و گرمش قرار داد، کمی فشرد و ملتمسانه گفت:
- من رو میبخشی؟چی باید جواب میداد؟ چی داشت که بگه؟ اون خیلی وقت بود که جونگکوک رو بخشیده بود، از همون روزی که سئول رو ترک کرده بود. اون فقط از دست پسر عصبی بود، از اینکه اون رو میدید و نمیتونست مثل گذشته باشن عصبی بود. اون حتی از دست خودش هم عصبی بود... خودش رو لعنت میکرد که نموند تا اوضاع رو درست کنه، نموند تا بفهمه بازی آخر جونگکوک چه چیزیه و باورش کرد... از اینکه هردوشون بازی خورده بودن عصبی بود.
دستش رو پس کشید و نگاهش رو گرفت، از جا بلند شد و به پشت ایستاد، نمیخواست بیشتر از اون شکسته بشن.
- من خیلی وقته بخشیدمت.
با شنیدن اون جمله لبخندی میون اشکهاش زد، یعنی فرصتی داشت؟
- پس... میتونیم مثل گذشته باشیم؟تهیونگ همچنان برنگشت، جواب دادن به این سوال خیلی سخت بود و این رو با سکوت طولانی مدتش نشون داد.
- هر دوی ما خیلی عوض شدیم و این چیزی نیست که بشه مثل گذشته باشه؟ پس متاسفم...
انگار که کلمات رو از عمق وجودش بالا آورده باشه، با درد گفت.
اون هم دلش میخواست مثل گذشته جونگکوک مال خودش باشه ولی برای الان این رو منطقی نمیدونست... از نظرش اون ها خیلی راه برای شناخت هم داشتن پس این امر از نظرش ممکن نبود.چشمهای جونگکوک رو به مات شدگی رفت و قلبش یخ بست... اتاق گرم بود اما با تمام وجودش میتونست سرمای زمستون لعنت شده رو حس کنه...
باید التماسش رو میکرد؟ باید به پاش میفتاد و قول میداد اشتباهات گذشته رو مرتکب نشه؟
اما حق با تهیونگ بود، اون نمیدونست چی به پسر گذشته و تهیونگ هم نمیدونست چی به اون گذشته، اون ها راه زیادی رو برای رفتن داشتن و جونگکوک متوجه شد.
- درسته... متاسفم که بیانش کردم.
سعی کرد بغضش رو درون صداش پنهان کنه اما موفق نبود...
تهیونگ بیشتر از این نمیتونست هوای خفقان آوری که داخل اتاق جاری بود رو تحمل کنه، حس میکرد هر لحظه در حال خفه شدنه! البته که داشت خفه میشد، روحش از لحظه که آبی رو رد کرد در حال خفه شدن بود.
قدمی به سمت در برداشت:
- باید برم...از جا بلند شد، قصد نداشت جلوش رو بگیره پس گفت:
- مواظب خودت باش.تهیونگ باز هم نگاهش نکرد چون میدونست با دیدنش فرو میریزه... تنها سری به آرومی تکون داد و تنهاش گذاشت.
جونگکوک دوباره روی صندلیش افتاد و گریه کرد، دلش میخواست اونقدر گریه کنه تا جونی براش نمونه...
الکل رو ترک کرده بود اما حالا شدیدا بهش نیاز داشت، حتی بیشتر از تهیونگ.
میدونست چند تا بطری داخل اون اتاق داره پس از جا بلند شد و همونطور که اشک میریخت مثل دیوونه ها به دنبالشون گشت.
با دیدن بطری شیشه ای مشکی، سریع تر مایع تلخ گلوش رو سوزوند و حس کرد با این سوزش کمی مغزش آروم گرفت، اما درد قلبش هر لحظه چند برابر میشد... طوری که نمیتونست تحمل کنه.
اون تهیونگ رو میون دست هاش نیاز داشت، همون تهیونگ لبخند مستطیلی که ولش نمیکرد و هر روز به دنبال خوب کردن حالش بود... همون تهیونگ آبی روشنی که حالا خاکستری شده بود...
- لعنت بهم!
گفت و بطری رو روی زمین کوبوند. کافه تعطیل شده بود پس کسی نمیتونست مزاحم درد کشیدنش بشه...
خیلی وقت بود اون حالات بهش دست نداده بود اما الان داشت به مرض جنون میرسید و تنها چیزی که قاب نگاهش رو گرفته بود تکههای خرد شیشه ای بودن که کف زمین پخش شده بود.
دست برد و قسمتی از اون رو برداشت، داخل دستش فشرد اونقدری که خون قرمزش زمین رو کثیف تر کرد...
چه موقعیت آشنایی، از آخرین باری که اینطور خودش رو آروم میکرد خیلی گذشته بود و اون حالا دوباره اینجا بود، با دست زخمیش و درد میکشید.
اونقدری گریه کرد و شیشه رو درون گوشتش فشرد که در آخر بیهوش شد.
برای اون روز، خاکستری کم کم به روح جونگکوک نفوذ کرد.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...