برای اون شب هوای برفی غم بیشتری رو به وجود تهیونگ وارد میکرد.
در حالی که پشت پنجره آپارتمانش ایستاده بود و فنجون قهوه دستش بود، توی افکارش غرق شده بود.
به مکالمه اش با جونگکوک و شروع دوباره فکر میکرد، حقیقتا دلش میخواست با تمام وجودش قبول کنه و جونگکوک دوباره مال خودش باشه... اما میترسید چون اون ها عوض شده بودن و هراس داشت همه چیز بدتر بشه.
از اینکه اونطور جونگکوک رو تنها گذاشته بود عذاب وجدان داشت و حالا کمی نگرانی هم بهش اضافه شده بود.
داشت فکر میکرد که اون پسر دوباره کارهای گذشتهاش رو مرتکب نمیشه؟ به خودش آسیب نمیرسونه؟سعی کرد با جمله «جونگکوک عوض شده» خودش رو قانع کنه که این امر ممکن نیست و باید با خیال راحت قهوهاش رو بنوشه اما همچنان نمیتونست.
رشته افکارش با صدای تماسی که دریافت کرد پاره شد.
با خیال اینکه این یک تماس از طرف پسر آبیشه خوشحال به سمت میزش رفت اما با دیدن شماره ناشناس ابرو هاش درهم رفت.
- بله؟
صدای آشنایی درون گوشش پیچید:
- تهیونگ... منم جیمین.متعجب فنجون رو روی میز گذاشت.
- اوه جیمین! حالت چطوره؟صدای پسر پشت خط مضطرب بود:
- خوبم ممنون، میخواستم ازت بپرسم از کوک خبر نداری؟ نه خونهاس نه تلفنش رو جواب میده. امشب قرار بود ببینمش ولی اصلا در دسترس نیست.در لحظه قلبش محکم به سینهاش کوبید و استرس سر تا سر وجودش رو در بر گرفت... یعنی ممکن بود بعد از رد شدن و ناامید شدنش بلایی سر خودش آورده باشه؟
تهیونگ ترسید! اونقدر که نزدیک بود بالا بیاره!
شوک بدی بود و نمیتونست خودش رو کنترل کنه.تنها سریع گفت:
- فکر کنم بدونم کجاست بهت خبر میدم.بدون انتظار برای جوابی، دکمه پایان تماس رو فشرد و فورا به سمت توالت دوید.
تمام محتویات معدهاش رو بالا آورد و در آخر با تکیه زدن به دیوار سعی کرد نفسهای عمیق بکشه و آروم باشه تا بتونه فکر کنه.
باید به کافه برمیگشت، حتما جونگکوک همونجا مونده بود.
معطل نکرد و با تنی لروزن سریع لباس زمستونه اش رو پوشید و سوار ماشین شد.
میدونست رانندگی توی اون وضعیتش اصلا کار درستی نیست اما چاره ای نداشت و اونقدر اضطرابش شدید بود که حتی نمیتونست برای لحظهای منتظر تاکسی بمونه.
ساعت ۱۲ شب بود و خیابون ها خلوت تر از همیشه بودن و این حال تهیونگ رو بدتر میکرد.
انگار کسی دستش رو گذاشته بود روی گلوش و با تمام وجود فشار میداد تا خفهاش کنه...
CZYTASZ
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...