با صدای در پرستار رو دید که داخل شد. دختر جوون با روپوش سفید آمپولی رو داخل سرم خالی کرد و با گفتن اینکه ملاقاتی جدید داره اتاق رو ترک کرد.
جونگ کوک حالا کنجکاو به در نیمه باز خیره مونده بود تا ببینه ملاقاتی جدیدش چه کسی می تونه باشه؟
بعد از ثانیه هایی، در کامل باز و قامت شخصی که منتظرش بود نمایان شد.نه این امکان نداشت... فکر کرد حتما اون پرستار احمق یه داروی روان گردان بهش تزریق کرده که داره توهم می زنه.
تصویر مقابلش زیادی غیر واقعی جلوه می کرد...
تهیونگی که با دسته گل یاس های خوشه ای کبود مقابلش ایستاده بود، با نگاه خیره ی لعنتیش غیر واقعی بود!اما نه... وقتی صداش رو شنید، وقتی نفس های خسته اش رو حس کرد، وقتی قدم های مرددش رو دید، برای کمی هم که شده سعی کرد باور کنه این دیدار واقعیه و داره ستاره ی از دست رفته اش رو توی اون اتاق سفید نفرت انگیز میبینه.
- حالت... چطوره..؟
پسر با اکراه پرسید و با لرزش صدایی پنهان که برای خودش مشهود بود.سوال ابتدایی و ساده ای رو برای شروع انتخاب کرد که به نظر خوب می رسید. اما با دیدن سرازیر شدن اشک از چشم های پسر روی تخت، فکر کرد که گند زده!
جونگ کوک نشسته روی تخت فقط با بغض چشم های درشتش پر شدن و نتونست لب های خشکیده اش رو ذره ای برای پاسخ و حتی بلعیدن هوا از هم فاصله بده.
دیدار دوم به رویایی دیدار اول نبود اما سخت تر بود...
براش سخت بود که توی اون وضعیت اسف بار تهیونگ رو ببینه و نتونه کاری از پیش ببره و در جواب گریه اش گرفته بود. جونگ کوک حالا از هر لحظه ای بیشتر از خودش متنفر بود که انقدر ضعیف و ناتوانه!
تهیونگ برای لحظه ای زمان رو از دست داد، با دیدن اشک های پی در پی محبوبش که روی گونه ی نرمش سُر می خوردن، دنیاش فرو ریخت و بدون کنترلی شتاب زده نزدیک تر شد.
- چیشده؟! درد داری؟!خدای من... جونگ کوک باورش نمی شد تهیونگ نگران حالشه و به خاطر اشک هاش پریشون شده؟
هرچند باید گفت پریشون تر، چون در حالت عادی پسر جذاب گذشته خیلی پریشون جلوه می کرد. چشم های گود رفته و موهای شلخته اش این رو می رسوند.
توی صورتش حسی جز درد و خستگی رو نمی شد خوند...
و حالا نگرانی هم بهش پیوسته بود،
نگرانی برای آبیِ بی همتاش، جئون جونگ کوک.آروم نجوا کرد:
- خوبم...بالاخره قفل دهنش شکست و تهیونگ با این حرف به خودش اومد، چند قدمی به عقب رفت و نگاهش رو دزدید.
صدای نرم پسر، چه گرمای دلپذیر اما جهنمی ای برای تهیونگ داشت...
سکوتی که حکم فرما بود، عجیب در حال آزردنشون بود و این پسر بزرگ تر بود که اون رو شکست.
دسته ی گل ها رو فشرد و با نگاهی خیره به زمین به حرف اومد:
- انگار هنوز نمی دونی...نمی دونست؟ چی رو نمی دونست؟
جونگ کوک کاملا گیج شد و سعی کرد اشک هاش رو کنترل کنه. حتم به یقین اگه می تونست اون هارو به زور توی کاسه چشم هاش برگردونه تا یاد بگیره دوباره فرو نریزه، اینکار رو می کرد.حالا حرف زدن براش راحت تر بود، چون بار اول رو گذرونده بود. پس همونطور خیره به مشکی پوش پرسید:
- چی رو نمی دونم؟تهیونگ می ترسید از اینکه اون حقیقت تلخ رو به زبون بیاره، حقیقتی که حال روحیش رو صد برابر بدتر کرده بود در حدی که هر هفته یکبار باید جلوی روانپزشک مسخره اش می نشست. انگار حالا داشت کمی حال و روز جونگ کوک و نفرتش نسبت به درمان و پزشک ها رو درک می کرد...
اما تا کی قرار بود واقعیت پنهان بمونه؟ اون پسر حقش بود بدونه چه کسی باعث شده مدت ها روی تخت به اون روز بیفته.
دم عمیقی گرفت و نگاهش رو بالا کشید، باید موقع اعتراف کردن به گناه نابخشودنیش به صورت آبی رنگش نگاه می کرد، و مهم تر از اون چشم های درشت قهوه ایش.
- اونی که باهات تصادف کرد، من بودم...
زمان ایستاد،
تهیونگ برق عجیب چشم های جونگ کوک رو دید و با چرخوندن نگاهش به پایین، لبخند ترسناک و عریض پسر قاب نگاه وحشت زده اش شد....
..
.
.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...