با صدای باز شدن در فشار آرومی به پوشه ی توی دستش وارد کرد و داخل شد.
شب بود و بدون روشن بودن چراغی، یونگی تنها تونست برای شروع بوی غلیظ نیکوتین رو حس کنه و بعد کم کم چشم هاش به تاریکی عادت بیشتری کرد.- کمتر سیگار بکش، خفه شدم! چرا اینجا انقدر تاریکه؟! کور شدم لامپ لعنتیو بزن.
تند تند غر زد و تهیونگ کلافه کلید پریز سفید رنگ رو لمس کرد. یونگی با روشنایی نور زد، تازه تونست گند و کثافتی که به خونه زده شده بود رو ببینه....
ته سیگار های پخش شده روی میز شیشه ای و آبجو به همراه ظرف نودل های مصرف شده، لباس های پخش شده روی کاناپه و پوست اسنک هایی که روی زمین افتاده بود.
نگاهی عصبی به تهیونگ انداخت. لعنتی، وضع سر و روی اون پسر که حتی از خونه ی بمب زده شده هم بدتر بود!
موهای ژولیده مشکیش به طرز پراکنده ای روی پیشونی بلندش ریخته بودن و زیر چشم های خوش حالتش گود افتاده بود. تیشرت خاکستری نازکی، شل روی تنش افتاده بود و یونگی فکر کرد توی اون سرما چطور با این لباس یخ نزده؟- این چه وضعیه؟! انگار پاک گوه زدی به زندگیت!
اعتراض آمیز و با لحن تندی گفت چون شدیدا نگرانش شده بود... اما نمی دونست تهیونگ برای اون روز چرا انقدر داغون تر از همیشه جلوه می کرد؟انگشت های بلندش رو میون موهاش فرو برد و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند. اونقدری کشیده بود که حالا جدا توانایی تحمل غرغر ها و نصیحت های یونگی رو نداشت.
بعد از نچی گفت:
- کارتو بگو هیونگ حوصله ندارم.یونگی خودش رو به زور روی کاناپه جا داد و پوشه ی قرمز رو کنار اون حجم از کثافت روی میز پرت کرد. سعی کرد بیشتر از اون بهش گیر نده و به خیال خودش ناراحتیش رو بابت مرگ مادرش دونست.
- برات کار جور کردم.تهیونگ حرکت کرد و کنجکاوانه بالای سرش ایستاد. حداقل اون خبر می تونست هفته مزخرفی که گذروند رو کمی پوشش بده اما خیال باطلی بود چون از هیچ چیز خبر نداشت...
- کار؟ چه کاری؟ چقدر سریع.یونگی با استرس آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه. قطعا اگه تهیونگ می فهمید چه کاری براش جور شده خودش رو آتیش می زد، شاید هم خود یونگی رو؟
قطعا اون پسر هم خیلی عوض شده بود.
تا جایی که یونگی به یاد داشت تهیونگ فردی آروم بود که حتی به هیونگش احترام زیادی می ذاشت، اما این مدت روی عصبی و پرخاشگری رو ازش دیده بود که اون رو از واکنش الانش می ترسوند...
هر چند بهش حق می داد. زندگی طی اون یکسال روی خوشی بهش نشون نداده بود پس حق داشت به آدمی عصبی و بی حوصله تبدیل بشه.در هر حال، اون ها با جیمین به این نتیجه رسیدن که این بهترین انتخابه و یونگی نتونسته بود کار بهتری برای دونسنگش جور کنه.
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...