"ممانعت"
یقه ی پالتوی مشکی رنگش رو کمی صاف تر کرد و به سردر کافه ی آشنا خیره شد. چرا باید دوباره گذرش به اونجا می افتاد؟
تهیونگ فکر کرد اتفاقاتی که توی سئول لعنت شده میافته همگی می خوان اون رو یاد پسر آبی کتابفروش بندازن و باعث له شدگی بیشتر روحش بشن...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه و یادآوری خاطرات گذشته رو پس بزنه. درسته، باید آروم میبود چون فقط برای یه قرار ملاقات ساده اونجا بود و زود به اتمام می رسید.
قدم برداشت و با صدای زنگوله طلایی رنگ که آوای شیرینش حالا مثل ناقوس مرگ برای تهیونگ بود، وارد شد.
چشمی به اطراف انداخت. کافه خلوت بود و هیچ چیز عوض نشده بود، همه چیز درست مثل یک سال پیش بود...
درست مثل بار آخری که با قلبی شکسته اونجا رو ترک کرده بود و نیمی از وجودش رو به همراهش جا گذاشت.حس کرد نفسش سنگین شده و رنگ آبی در و دیوار دارن به داخل چشم های خسته اش هجوم میارن، اما با صدای نازک و پر انرژی ای تونست خودش رو از غرق شدگی مغموم قلبش نجات بده.
- اوپا! اومدی؟
دختری که لباس فرم ویتر ها تنش بود به نزدیکش اومد و پرسید.تهیونگ هنوز گیج و منگ بود پس به لبخندی نصفه نیمه اکتفا کرد و آروم پاسخ داد:
- آره، دیر که نشد؟دخترک با لبخند درخشانش از پسر عمه ی عزیزش دعوت کرد تا پشت میزی بشینن و ادامه ی گفت و گوی دیدار تازه اشون رو ادامه بدن.
- نه کاملا به موقع، بیا بشینیم.سر تکون داد و انگار که مثل بچه ها خودش رو گم کرده باشه، دنبال سوهی بین چهار دیوار کوچیک آبی به راه افتاد و مثل رباتی که حرکات رو تکرار کنه صندلی رو بیرون کشید و نشست.
با بالا آوردن سرش نگاهش به میز کنار پنجره افتاد، میزی که شاهد خرد شدن روحش بود و راز مات شدگی چشم هاش رو می دونست... اعلانی که روی میز قرار گرفته بود رو درست نمی تونست بخونه اما سوهی با دیدن رد نگاه کنجکاوانه ی پسر گفت:
- اوه اون... میدونم عجیبه ولی صاحب کافه گفته کسی روی اون میز نشینه.سرش رو چرخوند و پرسید:
- برای چی؟می تونست قسم بخوره هیچ وقت چشم های پسر عمه اش رو اونقدر جدی ندیده بود... انگار که اون هم از اون میز خوشش اومده باشه و بخواد صاحبش بشه.
- خب در واقع رئیسم اون قسمت رو خیلی دوست داره و گفت اجازه ندیم کسی بشینه تا هر وقت اومد اون میز برای خودش خالی باشه.
تهیونگ فکر کرد صاحب کافه فقط به منظره پشت شیشه علاقه منده و شاید کمی وسواس داره نه چیزی بیشتر... بیخیال شد و لبخند نرمی روی لب هاش نشوند:
- آها... اما هنوز نمیفهمم چرا باید توی یه کافه کار کنی وقتی میتونی شغل های مرتبه بالاتری داشته باشی دختر دایی.موهای بلند لختش رو پشت گوشش فرستاد و خندید:
- مشخصه، چون من عاشق این کارم! و تازه یه رئیس خوش تیپ جذاب هم دارم که خیلی مهربونه، چی از این بهتر؟بعد از سه هفته شاید واقعا خندید هرچند کوتاه و سریع بود.
- مثل همیشه پسر بازی سوهی!چشمی نازک کرد و دلخور گفت:
- هی! نیستم، اون فقط زیادی جذابه...
بیخیال اصلا حواسم نبود چی میخوری؟به نشانه ی تاسفی شوخی وار سری به طرفین تکون داد و سفارش همیشگی رو به زبون آورد:
- یه لاته.سوهی از همونجا دستی برای همکارش تکون داد و سفارش رو بهش گفت چون نمی خواست مهمون عزیزش رو برای همون چند دقیقه دیدار تنها بذاره.
- حالا حالت چطوره؟ تونستی توی این چند هفته دوباره با اینجا وفق پیدا کنی یا نه.
تهیونگ دستی بین موهای مشکی رنگش کشید و بعد از چرخش نگاهش بین چهره سوهی و کافه، چشم هاش روی میز قفل شد.
- خوبم، همه چیز مرتبه فقط دنبال منبع در آمد و کارم چون پس اندازم داره تموم میشه اما هنوز کاری پیدا نکردم، در واقع درست حسابی هم دنبالش نرفتم.فنجون چینی با طرح گل "فراموشم نکن" اینبار برای مخاطب واقعی اون گل ها روی میز قرار گرفت، مخاطبی که از هیچ چیز کدبندی شده ی اون کافه خبر نداشت...
سوهی با رفتن همکارش چهره نگرانی به خودش گرفت:
- اوه اوپا! چرا زودتر بهم نگفتی؟ میتونیم به مینهو بگیم کمکت کنه.پسر انگار جرقه ی روشنی توی راهش زده شده باشه، با امیدواری سرش رو بالا کشید و به دختر مقابلش خیره شد:
- مینهو؟ چه کمکی میتونه بکنه؟به صندلیش تکیه داد و دست هاش رو روی میز رها کرد:
- مثل اینکه از هیچ چیز خبر نداری ها، مینهو توی شرکتی که کار میکنه معاون رئیسه. اتفاقا کارشون هم با حرفه ات مرتبطه! می خوای بهش بگم؟- اوه.. درست میگی الان یادم اومد.
البته! لطف بزرگی بهم می کنی سوهی.تهیونگ کاملا فراموش کرده بود برادر سوهی هم میتونه کمکش کنه. لبخند خوشحالی زد، حالا دیگه مجبور نبود توی شرکت پدر جیمین کار کنه و نجات پیدا کرده بود! البته اگه همه چیز خوب پیش می رفت که خیلی امیدوار بود.
دختر لبخند گرمی زد، خوشحال بود که میتونه بعد از مدت ها برای پسر عمه ی رنج کشیده اش که همبازی بچگی هاش بود کاری کنه.
- پس منتظر تماسم باش.سری به تایید تکون داد و دوباره لاته رو مزه کرد.
شاید بالاخره می تونست جلوی سرنوشت راه خودش رو پیش بگیره، یا که نه؟
..
.
.
سلام،
خب زدم تو کاسه و کوزشون =)
و یکمم ذهنم باز شد بعد قرنی-
فعلا همین رو میگم و میرم...
YOU ARE READING
Blue life S2 | Vkook
Fanfiction- تو تابحال از تختت ترسیدی؟ اینکه حس کنی دیگه مثل سابق نمی تونی روش آروم بگیری و وحشت داشته باشی که تنها جای امنی هم که داشتی، حالا شده هیولای شب هات که باعث میشه توی خواب فریاد بکشی! و تو، تنها رویایی بودی که میون وحشت های شبانه ام کمی آرومم می کر...