دیگه وجود نداره..

8K 1.6K 445
                                    

شرط ووت:250
کامنت لطفاً فراموش نشه گیلی‌ها 🍏
_________________

درست کنار یکی از پنجره‌های باز کلاس نشسته بود و به پرده‌ی لیمویی رنگی که بخاطر نسیم به آرومی تو هوا تاب می‌خورد، چشم دوخت.
همکلاسی‌هاش پر سر و صداتر از همیشه مشغول اعتراض کردن به حرف‌های غیر منطقیِ معلمِ ادبیات بودن، اما تهیونگ تنها کسی بود که در سکوت کامل، سرگرم دنبال کردن حرکات نرم پرده با چشم‌‌های کشیده‌اش بود.
دانش آموزی که درست کنار اون نشسته بود، با دیدن سکوتش از سر لج با آرنج ضربه‌ی آرومی به پهلوی اون زد تا توجه‌اش رو جلب و دعوت به اعتراضش کنه.
تهیونگ به محض حس کردن درد کمی تو ناحیه پهلوش، با تعجب سر چرخوند و به چهره‌ی عصبانیِ سو ایل نام نگاهی انداخت.
پسرک بتا تو اون شلوغی تقریباً مجبور به داد زدن شد:

_ خب توهم یچیزی بگو!

تهیونگ بیخیال شونه‌هاش رو بالا انداخت و بعد از چک کردن ساعت، مشغول جمع کردن وسایلش شد:

+ اعتراض شما بخاطر جابجا شدنِ زمان برگزاری کلاس آموزش پیشرفته‌ی ادبیاته، من قرار نیست توش شرکت کنم پس دلیلی برای اعتراض وجود نداره. چرا باید بخاطر شما ها گلوم رو پاره کنم؟!

درست همون لحظه بود که صدای زنگ بلند شد و آقای جو _ معلم ادبیات_ با صدایی رسا آخرین حرفش رو بیان کرد:

~ کلاس آموزش پیشرفته‌ی ادبیات ساعت بعدی برگزار می‌شه و کوچیکترین اهمیتی برام نداره که ساعتِ بعد کلاس ورزش دارین چون از معلمتون شخصاً اجازه‌اش رو گرفتم.

بعد از زدن این حرف بی اینکه کوچیکترین نگاهی به چهره‌ی وارفته‌ی بچه‌ها بندازه، کیف و وسایلش رو از روی میز چنگ زد و از کلاس بیرون رفت.
تهیونگ که از قبل خودش رو برای پایان کلاس آماده کرده بود، مثل فنر از جا پرید تا از کلاس بیرون بزنه، حوصله‌اش سر رفته بود.
در سکوت درست از کنار جونگکوکی که همچنان مشغول غر زدن سر این مسئله پیش یکی از دوست‌هاش بود، رد شد و سلانه سلانه به سمت لاکرش قدم برداشت.
کلاس ساعتِ بعد پولی بود و جز کلاس‌های فوق برنامه حساب می‌شد و خب، تهیونگ پولی نداشت که بابت این چیزها بخواد هدر بده.
به هرحال خودش هم می‌تونست درسش رو بخونه، ادبیات پیشرفته دیگه چه صیغه‌ای بود؟!
اون‌هایی که در این کلاس‌ها شرکت نمی‌کردن اجازه داشتن که برن خونه ولی تهیونگ که خونه‌ای نداشت!
اصلا دلش نمی‌خواست که زودتر از جونگکوک و به تنهایی به اون خونه بره، احساس بدی بهش دست می‌داد.
پس باید تا دو ساعت آینده سرش رو یجایی گرم می‌کرد.
سخت مشغول کلنجار رفتن با خودش بود که دستی روی شونه‌اش نشست و باعث شد که نگاهش از کف زمین جدا و بالا بیاد و صورت اون فرد رو نشونه بگیره.
دخترک بتا که از یونیفرمی که تنش بود می‌شد حدس زد که سال اولیه، چندتا فایل قطور رو جلوی چشم‌های پسر خوش‌قیافه‌ای که جلوش ایستاده بود، بالا گرفت و با لحنی ملتمس زمزمه کرد:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now