دعوا

7.2K 1.2K 732
                                    

سلام گیلی‌ها
لطفاً ووت و کامنت فراموش نشه🍏

_________________

جفت مقدر شده‌ی سیبش پیدا شده بود؟ چه مزخرفاتی.
سرنوشت به چه حقی جرات کرده بود چنین کاری باهاش بکنه؟
ولی به هرحال، جونگکوک بهتر از هرکس دیگه‌ای می دونست که جای هیچ نگرانی‌ای وجود نداره. تنها کسی که در حال حاضر آلفا و جفت تهیونگ محسوب می‌شد، خودش بود. مهم نبود که سرنوشت چه چیزی براشون در نظر داره، اون باید تا ابد جفت و همسر سیب دیوونه‌اش می‌موند.

در رو کورکورانه پشت سرش بست و بدن زیبای امگاش رو بین دستهای خودش و دیوار، حبس کرد.
آلفای درونش از چی عصبانی شده بود؟ از یه بتای احمق؟ اوه خدایا، چطور تونسته بود اون رو حتی به عنوان یه تهدید ببینه؟
درحالی که دندون‌های نیشش بیرون زده بود، خندید. نرم، کوتاه و خونسرد.
تهیونگ اما قرار نبود به آرومی جفت تو رات رفته‌اش باشه.
چرخی به چشم‌هاش داد و با حلقه کردن دست‌هاش به دور گردن جونگکوکی که بهش خیره مونده بود، کاملا بهش چسبید.
لب‌هاش رو روی فک زیبای جفتش نشوند و تا پوست گردنش کشید.
کنار گوشش لب زد:« ترسیدی؟»

می‌دونست که جواب سوالش منفیه. مهم نبود که حقیقت چی باشه، در هر صورت پسر آلفا هیچوقت به این سوال جواب « بله » نمی‌داد! گرگ دیوونه‌ش مغرورتر از این حرف‌ها بود.

جونگکوک سرش رو به دو طرف تکون داد تا منفی بودن جوابش رو به جفت دردسرسازش بفهمونه، کف هردو دستش رو روی گودی کمر امگاش گذاشت و بعد، به زیر باسنش سُر داد.
تهیونگ به محض احساس فشار کف دست‌های جونگکوک روی باسنش، فهمید که باید خودش رو بالا بکشه و پاهاش رو به دور کمر جذاب اون حلقه کنه و البته که همینکار رو هم کرد، کدوم امگایی همچین درخواستی رو رد می‌کنه؟

به محض حلقه کردن پاهاش، جونگکوک بدون کوچکترین مکثی لب‌هاش رو بین لب‌های خودش اسیر کرد.
شلخته و کاملا خارج از کنترل می‌بوسیدش.
وقتی که زبونش رو با حوصله به سقف دهان امگا کشید، پسر سرش رو کج کرد تا بهش فضای بیشتری برای بوسیدنش بده تا صدای بوسه‌هاشون، بیشتر از قبل سکوتی که پیش از این تو آپارتمان کوچکشون حاکم بود رو، درهم بشکنه.
پاهاش رو تو هوا تاب داد و با شیطنت بین بوسه‌های بی امان آلفا خندید، خوشحال بود و لذت و آرامش، تمام وجودش رو در بر گرفته بود؛ و هروقت که به این حالت می‌رسید، رایحه سیب ترشش کل شهر رو بر می‌داشت.

جونگکوک سرخوش، رایحه مورد علاقه‌ش رو با تمام وجود نفس کشید، این موجودی که داشت با سرخوشی بین بازوها و آغوشش تاب می‌خورد و با لذت لب‌هاش رو به بازی می‌گرفت، جفت خوشگل خودش بود!

حتی وقتی که لباس‌هاش رو دونه به دونه، از تنش بیرون کشید و بی اینکه طاقتی براش مونده باشه، بین پاهای باز شده امگای خوشحالش جا گرفت، یک لحظه‌ام نبود که یادش بره، ازش تعریف کنه.

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now