تولد

8.3K 1.6K 623
                                    

جیب‌هاش رو خالی کرد و هرچی وسیله باقی مانده بود رو با عجله داخل لاکرش چپوند، درش رو با بی حواسی محکم بهم کوبوند و به سمت محوطه دویید.
آقای چویی مرد بی‌خیالی بود ولی روی یک چیز به شدت حساس بود، این که دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس بشه.
خوشبختانه برای یکبار هم که شده شانس با تهیونگ یار بود و تونست فقط دو دقیقه زودتر از معلمش وارد محوطه بشه و کنار همکلاسی‌هاش بایسته که البته با یادآوری این که هنوز تبدیل نشده، با کف دست به پیشونیش کوبید و درحالی که به سمت رختکن که نزدیک بهش بود می‌دوید، مشغول باز کردن کمربند و دکمه‌های لباسش شد.
به شلخته‌ ترین حالت ممکن لباس‌هاش رو درآورد و بی توجه به این که بعد از کلاس ممکنه با چه فلاکتی سر پیدا کردنشون رو به رو بشه، هر تیکه از اون‌ها رو گوشه‌ای از اتاقک رخت‌کن پرت کرد و به سرعت تبدیل شد.
درست زمانی که مرد رو به روی تخته ایستاد، تهیونگ هم با یه جهش خودش رو وسط فاصله‌ی بین بچه‌های کلاس و آقای چویی انداخت.
مردِ بیچاره با پرت شدن یه هیبت اونم درست نزدیک به پاهاش چنان شوکه شد که بی هوا داد بلندی کشید و به عقب تلوتلو خورد.
پسرک امگا قبل از این که معلمش فرصت کنه با چشم‌های سرخ شده از عصبانیتش بهش بتوپه، همانطور سینه خیز درحالی که شکمش روی زمین چمنی محوطه کشیده می‌شد به سمت جونگکوک رفت و پشتش پناه گرفت و قایم شد تا از دسترس معلمش دور بمونه.
آقای چویی به گرگ آلفایی که در نامحسوس ترین حالت ممکن سعی داشت که اون امگای دیوونه رو پشت خودش قایم کنه، چشم غره‌ای رفت و نفسش رو با حرص بیرون داد.
به سمت تخته چرخید و بعد از برداشتن یکی از سه ماژیکی که اونجا بود، مشغول نوشتن عناوین درس اون روزشون شد.

~ امروز هم حمله‌ی گروهی رو امتحان می‌کنیم فقط فرقش با جلسات گذشته این هستش که امروز بطور تخصصی این حرکات رو آموزش می‌بینین.
فکر کنم لازم باشه دوباره بهتون یادآوری کنم که این درس ممکنه چقدر در آینده و جامعه به دردتون بخوره، پس حواستون رو خوب جمع کنید.

به سمت دانش آموزان چرخید و با ناامیدی نگاهی به تهیونگ که نشسته روی زمین مشغول ور رفتن با دم جونگکوک که درحال تاب خوردن روی هوا بود، انداخت و دوباره به سمت تخته برگشت تا نکات بیشتری رو روش یادداشت کنه.
بعد از نیم ساعت تدریس، مثل همیشه روی صندلی‌اش نشست و در سوتی که به گردنش آویز بود، دمید تا گرگ‌ها شروع به تمرین کنن.
تهیونگ مثل هر وقت دیگه‌ای که این کلاس رو می‌گذروند، بعد از ده دقیقه تمرین از گروهش جدا شد و جایی به دور از اون شلوغی و همهمه به پشت خوابید و پاهاش رو سمت آسمون گرفت و چشم‌هاش رو بست.
آرامش توی وجودش پخش شد درحالی که آفتابِ بی جانی که پشت ابرها پنهان شده بود روی خزهای سفید و قهوه‌ای رنگِ شکمش می‌تابید و گرمش می‌کرد.
آرامشش درست لحظه‌ای که نگاه خیره‌ای رو روی خودش حس کرد، بهم خورد.
از روی نارضایتی خرخری کرد و تصمیم گرفت که نادیده‌اش بگیره، به هرحال اون فرد کسی جز جونگکوک نمی‌تونست باشه.
اما لحظه‌ای فهمید اشتباه کرده که خیز گرفتن اون گرگ آلفا رو به سمت خودش حس کرد و از روی رایحه‌اش فهمید این گرگی که بهش حمله کرده، هرکسی هست جز آلفایی که می‌شناسه.
به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد، تنها کاری که توی اون زمان محدود می‌تونست انجام بده قِل خوردن بود پس تصمیم گرفت که امتحانش کنه، همیشه با این روش حملات بازیگوشانه‌ی جونگکوک رو دفع می‌کرد، حتما الان هم جواب می‌داد و می‌تونست از دست اون آلفای سمج فرار کنه.
اما هیچوقت متوجه این نشده بود که جونگکوک از قصد جوری وانمود می‌کنه که امگا تونسته شکستش بده و حمله‌اش رو دفع کنه!
با بدنی جمع شده با ترس منتظر موند که پنجه‌های همکلاسی‌اش بدن پوشیده از خزش رو زخمی کنه که جونگکوک به موقع سر رسید و اجازه‌ی اینکار رو نداد.
گردن آلفا رو با دندان‌هاش گیر انداخت و به نقطه‌ای دور از پسرک امگا، پرتش کرد.
جلوی بدن تهیونگ ایستاد و رو به پارک سهو گارد گرفت و غرید.
صدای فریاد آقای چویی از چند متر دورتر بلند شد:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now