قاتل نابغه

7.1K 1.3K 661
                                    

شرط ووت این پارت:450
کامنت لطفاً یادتون نره گیلی‌ها🍏
______

بالاخره روز موعود فرا رسید.
تهیونگ درحالی که دیوانه‌وار مشغول مرور هزارباره‌ی پرونده‌ی زیر دستش بود، سالن دادگاه رو با قدم زدن‌های مداومش متر می‌کرد.
نیم ساعت به شروع جلسه مونده بود و تهیونگ حس کرد که حتی از زمانی که تو جنگل گیر افتاده بود و گرگ‌های آواره به سمتش هجوم آورده بودن هم، بیشتر استرس داره.
صبح قبل از این‌که از خونه حرکت کنه، جونگکوکی که بخاطر آروم کردن اون از کلاس صبحش گذشته بود، مدام دورش می‌چرخید و ازش می‌پرسید:

_ سیب می‌خوری؟ می‌خوای برات آبمیوه سیب بگیرم؟ بغل می‌خوای؟ بیا ببوسمت.

وقتی بالاخره بدن جفت مضطربش رو در آغوش خودش حبس کرد، روی موهاش رو تند تند بوسید و جایی نزدیک به گوشش لب زد:

_ سیب خوشگل من، برو و پدر همه‌‌اشون رو دربیار، باشه؟

دستی به آرومی روی شونه‌اش کشیده و باعث شد که تهیونگ به دنیای حاضر برگرده و متوجه بشه که بیست دقیقه تمام رو صرف مرور اتفاقات صبحش کرده بود درحالی که بی اراده، درحال لبخند زدن بود.
آهی کشید و به طرف صاحب دست برگشت.
با دیدن استاد فریمن که با حالت جدی و بی حس همیشگی‌اش بهش خیره بود، دست‌پاچه قدمی به عقب برداشت و سر به زیر دهان باز کرد و به سرعت کلماتی که همه مفهوم عذرخواهی رو به دوش می‌کشیدن، پشت هم ردیف کرد.
اما مرد تنها روش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند و به آرومی با گفتن:« بسه کیم. باید بریم، نوبت ماست.»
حرف‌های بی سر و ته امگا رو قطع کرد.

تهیونگ اگه می‌خواست حالش رو توصیف کنه، نیازی به کلمات بهم پیوسته و جملات طولانی نداشت. تنها دو کلمه گویای حسش بود: « حس مرگ»

تند تند برای استاد فریمن سری تکون داد و درحالی که تقریبا مشغول چلوندن پرونده بیچاره بین انگشت‌های کشیده‌اش بود، پشت سر مرد راه افتاد تا وارد اتاق بشه.
قبل از این که بتونه روی یکی از صندلی های دادگاه بشینه تا بتونه همه چیز رو از نزدیک و برای اولین بار زیر نظر بگیره، صدای جدی و خشک مرد توی گوش‌هاش پیچید:

_ نفس‌هات رو کنترل کن کیم. امروز تو اینجا هیچکاره‌ای و تا به این حد استرس داری، اگه در آینده در جایگاه من در دادگاه حاضر بشی لابد قراره جلوی همه پس بیفتی؟
برای انتخابی که کردم، پشیمونم نکن.

بعد از زدن حرف‌هاش، دستی به دکمه‌های کتش کشید و وقتی از مرتب بودن همه چیز مطمئن شد بی توجه به تهیونگی که سرجاش مثل صائقه زده‌ها خشکش زده بود، به سمت جایگاهش رفت و نشست.

تهیونگ محکم پلک‌هاش رو بهم فشرد و سرجاش نشست.‌
تهیونگ اینجا هیچ کاره بود، فقط برای تماشا و یادگیری اومده بود. استاد درست می‌گفت، این همه استرس برای چی بود؟
با یادآوری این که قطعا جونگکوک هم از این قضیه خبر داشت و بااین وجود، کوچیکترین حرفی درمورد استرس بی‌جاش نزد و به جاش، فقط تلاش می‌کرد تا آرومش کنه، لبخند عمیقی زد.
آلفاش بدجوری برای قلبش زیادی بود.

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now