ازم معذرت خواهی کن!

2.6K 541 204
                                    

سلام گیلی‌ها🍏🍋
لطفاً نظر و ووت یادتون نره✨
________________

پرونده‌هایی که با کلی فلاکت از بین توده‌های بی‌شمار مدارک و پوشه‌های رنگارنگ اتاق کار پدر امگاش بیرون کشیده و پیدا کرده بود رو بین دست‌هاش تاب داد.
حدوداً پنج دقیقه‌ای می‌شد که به انتظار اومدن منشی دفتر پدرش نشسته بود تا بیاد و بهش بگه که آیا اجازه‌ی ورود به اتاقش رو داره یا نه.
می‌ترسید بی خبر بره داخل و بین بحث پدرش و مراجعه کننده‌ش، اختلالی ایجاد کنه.
از طرفی، باید هرچه زودتر پرونده‌ها رو تحویلش می‌داد تا بره و به برنامه‌ها و کارهای خودش برسه.
اصلا حتی مطمئن هم نبود که کسی غیر از پدرش داخل اتاق باشه!
نوک زبانش رو به گوشه‌ی لپش فشرد و به اطرافش سرک کشید‌.
با وجود غیبت منشی، حتما مراجعه‌کننده‌ای هم داخل اتاق نبود.
بالاخره دست از فکر کردن و سنجیدن شرایط کشید و دل رو به دریا زد.
تقه‌ای کوتاه به در زد و بی اینکه بخواد منتظر جوابی از طرف پدر امگاش بمونه، در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
درست همون لحظه بود که نگاهش به چهره‌ی آشنای پسری افتاد که برای مدت کوتاهی فرصت شناختنش رو پیدا کرده بود.
مردد دم در ایستاد، شوکه شده بود.
ونوو اونجا چی کار می‌کرد؟
خوشبختانه تهیونگ با دیدن پسرش در اون وضعیت، به دادش رسید.

- لیمو؟ اوه، پرونده‌ها رو تو آوردی؟ گفته بودم مینجون که امروز سرش خلوت بود بیاره.

جلو رفت تا پرونده‌ها رو از دستش بگیره ولی با دیدن نگاه خیره‌ش به پسری که روی یکی از مبل‌های دفترش نشسته بود، با کنجکاوی پرسید:« چی شده؟ می‌شناسی‌ش؟»
قبل از اینکه جیسو فرصت جواب دادن داشته باشه، ونوو از جاش بلند شد و به رسم ادب، خودش برای احوالپرسی جلو اومد و دستش رو به سمت اون دراز کرد.
بجای پسر بتا، جواب سوال وکیل کیم رو داد:

- مدرسه و کلاسمون یکیه.

جیسو بالاخره از حالت مبهوتش بیرون اومد و به ونوو دست داد.
چه مشکلی براش پیش اومده بود؟ به قدری مشکلش بزرگ بود که به وکیل معروفی مثل پدرش احتیاج داشت؟ داشت از کنجکاوی دیوانه می‌شد.
تهیونگ سرسری پرونده‌هایی که طبق معمولِ همیشه تو خونه جاشون گذاشته بود رو بررسی کرد و بعد از اینکه مطمئن شد همون‌هایی هستن که خواسته بود، به سمت پسرش چرخید و گفت:« بخاطر اینکه مجبور شدی تا اینجا بیای، متاسفم لیمو. می‌تونی بری.»

جیسو کوتاه سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت ولی بجای اینکه دنبال کارهاش بره، روی یکی از صندلی‌های انتظار سالن نشست و منتظر ونوو موند.
ده دقیقه بعد، وقتی که پسر آلفا در دفتر رو پشت سرش بست و پا به سالن گذاشت، باهاش چشم تو چشم شد.
جیسو تو تمام این ده دقیقه، هزاران بار با خودش کلنجار رفت و در نهایت به یک نتیجه درست رسید، اینکه حق نداره تو زندگی شخصی ونوو دخالت کنه و با اینکار آزارش بده.
پس به محض دیدنش، بلافاصله از جا بلند شد و به سمتش رفت و در جواب نگاه گیج و پر از سوال پسر آلفا، قصدش رو از این انتظار، بیان کرد:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now