خاطرخواه خوشگل.

8.4K 1.6K 565
                                    

کامنت و ووت لطفاً فراموش نشه گیلی‌ها 🍏🧃
آهنگ‌های این پارت تو چنل گذاشته شده💙
______________

همه چیز مثل یک چشم بهم زدن ساده اتفاق افتاد.
جونگکوکی که بدن تقریباً بی جان تهیونگ رو در آغوش کشید و بعد از انداخت یه تیکه لباس ساده دور تنش، به همراه جیمین و جین سوال ماشین شد و با سریع‌ترین سرعت ممکن به سمت نزدیک‌ترین بیمارستان راه افتادن.
خون‌ریزی امگا حتی لحظه‌ای هم بند نیومد. حتی چشم‌هاش هم برای ثانیه‌ای از هم باز نشد.
مهم نبود که جونگکوک چقدر نزدیک به گوش‌های پسرک امگا با گریه التماس کنه که برای یک لحظه هم که شده لای پلک‌هاش رو باز کنه و حرفی بهش بزنه، هیچکدوم از این‌ها اتفاق‌ نیفتاد.
خون از بین انگشت‌های جونگکوک می‌چکید.
پسر وحشت زده، بیشتر دستش رو جای زخم‌های عمیق اون فشرد تا جلوش رو بگیره، اما فایده‌ای نداشت.
جین با دیدن صورت رنگ پدیده و نگاه مبهوت پسر، درحالی که کف پاش رو با تمام توان به پدال گاز می‌فشرد، فریاد زد:

+ خون‌ریزی‌اش بند اومد؟

جیمین به محض شنیدن این سوال، درحالی که از فشار استرسی که داشت تحمل می‌کرد، هردو دستش رو به دور تفنگ شکاری حلقه کرده بود جوری که بند هر ده تا انگشتش، داشت به سفیدی می‌زد، به عقب چرخید تا وضعیت پسر کوچیکتر رو چک کنه.
جونگکوک با چشم‌های خیس از اشک، هق هقی کرد و بریده بریده جواب داد:

_ بند...بند نمیاد... نمیاد...چرا؟...چرا بند...نمیاد؟

نفس معلم تاریخ از شنیدن این خبر بند اومد، با این که غیر ممکن بود، اما تلاش کرد تا سریع‌تر رانندگی کنه.
جیمین اما خیره به بدن بی حال امگا، لب زد:

× وقتی...وقتی بند...نمیاد، یعنی به اندام‌های.‌‌.حیاتی‌اش آسیب رسیده...

سر چرخوند و به چهره‌ی درهم بتا خیره شد و پرسید:

× درست می‌گم؟

دلش می‌خواست بتا سرش فریاد بزنه و بگه نه.
بهش بگه که اشتباه فکر می‌کنه و بند نیومدن خونریزی ربطی به این موضوع نداره.
اما جین فقط نفسش رو بریده بریده بیرون داد و دست‌هاش رو محکم‌تر دور فرمون پیچید.
زمزمه کرد:

+ درسته...

آروم گفت. انقدر آروم که به گوش‌ها پسری که درست پشت سرش نشسته بود و بدن تقریباً بی جان کسی که عاشقش بود رو در آغوش کشیده بود و بهش التماس می‌کرد که چشم‌هاش رو باز کنه، نرسه.

و بالاخره!.... بالاخره به نزدیکترین بیمارستان رسیدن.
جونگکوک دیوانه‌وار درحالی که تهیونگ رو محکم بین دست‌هاش گرفته بود، به سمت ورودی بیمارستان دویید.
به محض پا گذاشتن به سالن، عاجزانه با صدایی گرفته، بین هق هق گریه‌های بی امانش، فریاد زد:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now