تبعیض

9.7K 1.7K 765
                                    

شرط ووت:65
کامنت فراموش نشه گیلی‌ها🍏
___________

از مدرسه تا محل زندگی و کارش، تمام پیاده‌روها رو با خوشحالی طی کرد.
فکر و ذهنش تمام مدت به اعلامیه‌ای بود که بین یکی از صفحات کتابِ تاریخش، داخل کیفش گذاشته بود تا مبادا اتفاقی براش بیوفته و یا حتی تا بخوره!
هر از گاهی دور خودش می‌چرخید و بی دلیل و با دلیل، لبخند می‌زند.
بند کوله پشتیش رو روی شونه‌اش جا به جا کرد که بی هوا نگاهش به صاحبِ پیر دکه که برخلاف همیشه داشت بعدازظهر، جعبه‌هاش رو جمع میکرد تا داخل دکه‌اش بچینه، افتاد و بی تردید به سمتش دویید.
سنگین ترین جعبه‌ی میوه که همچنان پر از میوه بود رو از دستهای چروکیده‌ی مرد گرفت؛ گرچه کمرش بلافاصله از وزن زیادش، به پایین خم شد.
آقای لو به محض دیدن این وضعیت، دستپاچه جلو رفت تا امگای بیچاره رو از شر اون جعبه‌ی کمرشکن نجات بده ولی تهیونگ سریع عقب کشید و سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد.
به سختی اون رو تا دکه برد و گوشه‌ای مرتب قرار داد تا بقیه هم جا بشن.
دست به کمر از دکه بیرون اومد و همون‌طور که سراغ بعدی میرفت، با کنجکاوی پرسید:

+ آقای لو، چرا الان دارین جعبه‌هارو جمع میکنین؟ هنوز که غروب نشده.

مرد سبک ترین جعبه رو به زور بین دستهای امگا چپوند و خودش اونی که سنگین‌تر بود رو برداشت و با قدمهای بی تعادل با عجله وارد دکه شد تا پسرک جلوش رو نگیره.
همون طور که به سختی از فشار کار، نفس نفس میزد و با آستین لباسِ مخصوص کارش، عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد جواب داد:

_ نوه‌ام داره دنیا میاد فسقلی، باس قبل از زایمان عروسم اونجا باشم.

تهیونگ که با شنیدن این خبر چشمهای مشکی رنگش از شوق درخشید؛ روی پاهاش به جلو و عقب تاب خورد و تند تند پرسید:

+ دختره یا پسر؟ قبلا گفته بودین که بچه الفاست.

پیرمرد تکخندی زد، در دکه رو قفل کرد و سیبی که قبل از بستن در برداشته بود رو به سمت پسرک امگا گرفت و با مهربونی گفت:

_ فسقلی گفتم که، هنوز این کوچولو دنیا نیومده.
بیا اینم شیرینیِ تولد نوه‌ی خوشگلم.

تهیونگ با احترام و دو دستی، سیب سبز خوشگلش رو از دست صاحب دکه گرفت و با عشق بهش خیره شد.
انقدر محو سیب ترشش بود که حتی متوجه‌ی خداحافظی و رفتن اقای لو نشد.
هرچند که مرد این رفتار و بی حواسیش رو به دل نگرفت و با لبخند ازش جدا شد؛ خوب میدونست که اون فسقلی تا چه حد عاشق اون میوه‌ی سبز رنگه.
طبق معمول همیشه، وقتی از نگاه کرده به سیب سبزش، چشمهاش سیر شد، گاز محکمی ازش گرفت و با خوشحالی تا در ورودی رستوران کوچیکی که برخلاف صبح، کرکره‌اش بالا و پر از مشتری بود، لی لی کرد.
نگاه گذرایی به در شیشه‌ای که روش یه کاغذ بزرگ با دست خط خودش که نوشته شده بود: "در را بِکشید"
انداخت و با تاسف سری تکون داد، اخرین گاز رو هم به سیبش زد و در رو با هُل کوچیکی که بهش داد، باز کرد و وارد شد.
چشم چرخوند و با دیدن پسر بزرگتر - که البته یجورایی دوستش محسوب میشد- پشت پیشخوان، به سمتش رفت و تند تند دستش رو به نشونه‌ی سلام جلوی چشمهای عسلی رنگ بتا تکون داد و با نیش باز گفت:

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now