لیمو شیرین 🍋

4.9K 640 391
                                    

سلام گیلی‌ها، بنده به درخواست گیلی‌های دیگر تصمیم گرفتم که برای رفع دلتنگی و سرگرمی هم که شده، یه فصل دوم کوچیک و جمع و جور برای سیب بنویسم.
تو این فصل کوچیک با تعداد پارت‌های اندک، ما به حدود هیجده سال بعدی می‌ریم.
حالا سیب و جفتش صاحب سه عدد پسر هستن.
اولین بچه که باهاش آشنا هستید، دوجین، یعنی آلفا کوچولوی این زوج عزیزه که رایحه‌‌ش ترکیبی از سیب و خاک بارون خورده‌ست.
دو پسر بعدی دوقلو هستن.
یکی بتا و دیگری هم امگا.
امیدوارم از این موضوع لذت ببرید و با نظرات زیباتون بنده رو گیلی کنید.
راستش سه پارت اول رو تو چنلم آپ کردم و می‌خواستم آپش رو همونجا ادامه بدم، ولی گفتم برای بچه‌های واتپد هم بذارم🍋🍏
خب، خوش اومدید؟
.........

هدفون رو بیش‌تر توی گوشش فشار داد و با نگاهی مملو از استرس و نگرانی به در بسته‌ی اتاق مدیریت خیره شد.
«امروز روز خوبی برای "خودم" بودنه؟»
این سوالی بود که هر روز موقع بیدار شدن از خودش می‌پرسه.
سر تک به تک زنگ‌ها، حتی وقت‌هایی که مشغول تنظیم کردن دوربینش برای عکس گرفتن از مناظر مورد‌علاقه‌شه، این سوال مثل مگسی توی سرش می‌چرخید و آزارش می‌ده.
و حالا اونجا نشسته بود، در انتظار برای باز شدن اون در و راحت شدن خیالش از هر اتفاق مسخره‌ای که ممکن بود باعثش شده باشه.
کسی اومد و درست روی صندلی خالی‌ای که کنارش بود، جاگیر شد.
نگاهش همچنان خیره به در بود، حتی گوش‌هاش هم به اجبار درگیر شنیدن آهنگ پر سر و صدایی بودن که حتی به سختی متوجه متن و مفهومش می‌شد. با وجود تمام این‌ها، شناختن فردی که کنارش نشسته بود حتی یک صدم ثانیه هم وقتش رو نگرفت.

برادر دوقلوش دست بلند کرد و هدفون رو از روی گوش‌هاش برداشت، موهاش رو مرتب کرد و برخلاف رفتار ملایمش، بهش توپید:« خودت رو جمع و جور کن، جیسو. به ناراحت بودنت عادت ندارم.»

بالاخره نگاهش رو از در بسته گرفت و به چهره‌ی زیبای برادرش داد.
برادر دوقلوش رفتار ملایم و خونسردی داشت، حتی با دیدن چهره‌ش هم می‌شد آرامش گرفت. اما نکته‌ی حائز اهمیتی که باید بهش توجه ویژه‌ای داده می‌شد این بود که همین برادر به ظاهر مهربون با شخصیت فرشته‌وارش، کمتر از چهل دقیقه‌ی پیش به همراه برادر بزرگ‌ترشون مشغول کشیدن نقشه‌های شیطانی و عملی کردنش روی سر بتای بدبختی بودن که جرأت کرده بود اون رو مسخره کنه.

ناخودآگاه از اتفاقی که افتاده بود، خنده‌ش گرفت. دسته‌ای از موهای نسبتاً بلند برادر امگاش رو پشت گوشش فرستاد و پرسید:« فقط محض کنجکاوی می‌پرسم، اینکه دو نفری رفتین براش کمین کردین، بی انصافی نبود؟»

مینجون شونه‌هاش رو بلافاصله بالا انداخت، نیشخند خبیثانه‌ای گوشه‌ی لب‌هاش جا خوش کردن. جیسو در اون لحظه می‌تونست قسم بخوره که تو چشم‌های قل امگاش، شیطان رو دیده.

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now