سلام گیلیهای عزیز، لطفاً ووت و نظر یادتون نره چون پارت بسی طویل و اینهاست.
تانکیو🍋---------------
بند کیفش رو روی شونههاش جا به جا کرد و نیم نگاهی به سمت مینجونی که پنج دقیقهی تمام بهش خیره شده بود، انداخت.
آهی کشید و بازوی برادر دوقلوی فضولش رو چسبید تا اون رو از مسیری که بی توجه داشت توش قدم برمیداشت، منحرف کنه تا مغزش با تنهی درختی که ممکن بود باهاش برخورد ناخوشایندی داشته باشه، یکی نشه.- اگه اینجوری مثل جغد بهم خیره نشی هم بهت میگم که اوضاع از چه قراره و چرا ونوو اومده بود دنبالم و حالا هم تو ایستگاه اتوبوس، منتظرمه.
مینجون لبخند فرشتهواری زد و بی گناه سرش رو تند تند به نشانهی تکذیب تهمتی که بهش زده شده بود، به چپ و راست چرخوند:
- نه! من که ازت چیزی نپرسیدم! من اصلا از اون دسته آدمهایی نیستم که تو مسائل شخصی بقیه دخالت کنه. لازم نیست بهم توضیحی بدی.
دوجین چشم غرهای به برادر کوچیکترش رفت و زیر گوش جیسو زمزمه کرد:«حرف مفت میزنه!»
جیسو سرش رو به نشانهی تایید این حرف تکون داد.
میدونست که تا قضیه رو با تمام جزئیات برای مینجون تعریف نکنه، پسر دست از خیره نگاه کردن بهش تا جایی که روحش رو سوراخ کنه، بر نمیداره پس کاملا داوطلبانه، به حرف اومد:- برای یکی از پروژههای مدرسه اسم من رو به عنوان همگروهیش داده چون غیر از من تو کلاس با کس دیگهای صمیمی نیست و آشناییتی نداره. منم چون هیچوقت تعادل روانی نداشتم، یه شرط عجیب براش گذاشتم و اونم تقی زد و قبول کرد. شرطم این بود که هر روز صبح بیاد دم پنجره اتاق و بیدارم کنه و باهم بریم مدرسه. حالا هم لطفاً اگه میشه جلو پات رو نگاه کن قبل از اینکه مغزت با کف آسفالت خیابون یکی بشه، خوشگلهی فضول!
مینجون که حالا به خواستهش رسیده بود، نفس عمیقی کشید و با لبخند کش اومده، بالاخره نگاه خیرهش رو از قل بخت برگشتهش برداشت.
دوجین همانطور که مشغول مرتب کردن یقهی کج و کولهی لباس برادر بتاش بود، پیشنهاد کرد:- حالا که این همه راه برای بیدار کردنت اومده، بهتره که تو اتوبوس هم کنارش بشینی. من با مینجون و هانی میریم ردیف آخر اتوبوس سه تایی میشینیم.
مینجون چرخی به چشمهاش داد و نامحسوس به جیسو نزدیکتر شد و بهش چسبید.
حرفی نزد اما عمیقاً دلش نمیخواست که اون غریبه بجای اون، کنار قل لیموییِ عزیزش بشینه.
ولی چه میشد کرد؟ به هرحال دوجین درست میگفت و بهتر بود که همین کار رو میکردن.
با یادآوری چیزی، سر چرخوند و از برادر آلفاش پرسید:« امروز میرید نمایشگاه هنرهای دستی؟ زنگ چندم؟ یادت نره برای من و لیمو هم از اونجا یچیزی بگیری!»
YOU ARE READING
Hey stupid, i love you!
Fanfic+ دوستت دارم! _ بخاطر سیب ترشهام؟ + اونم هست...ولی حتی اگه اونها هم نباشن، بازم دوستت دارم. 🍏 کاپل: کوکوی 🍏 ژانر: امگاورس، رمنس، فلاف 🍏 وضعیت: تکمیل شده.