این زن قهرمان منه.

7.8K 1.6K 428
                                    

شرط ووت: 100
لطفاً کامنت فراموش نشه گیلی‌ها 🍏
___________________

مدادش رو کنار گذاشت و انگشت‌های دست راستش رو به نرمی ماساژ داد.
نگاه کلی‌ای به جزوه‌ی درس ادبیات انداخت و وقتی مشکلی توی نوشته‌هاش به چشمش نخورد، لبخند درخشانی زد.
پسر آلفا درست کنارش روی صندلی چرخدار عزیز و رویایی‌اش نشسته بود و مبحث تاریخ اون روز مرور می‌کرد تا بعدش به سوال‌های تهیونگ جواب بده.
کتابش رو ورق زد و زیر چشمی اون رو پایید.
تهیونگ اون روز خسته‌تر از همیشه بنظر میومد ولی لبخندی که روی لبهاش بود، خیال جونگکوک رو از بابت خوب بودن حالش مطمئن می‌کرد.
گردن گرفته‌اش رو به چپ و راست گردوند و به پشتی صندلیش تکیه داد.
در جواب نگاه سوالیِ امگا، شونه‌ای بالا انداخت و خیره به جزوه‌ی دست‌نویسش لب زد:

_ چرا همیشه در حال جزوه نوشتنی؟

تهیونگ پشت چشمهای خسته‌اش رو با کف دست مالید و خمیازه‌ی نچندان کوتاهی کشید. خیلی خسته بود و همه‌ی اینها به لطف روز پر مشغله‌اش بود.
نامحسوس نیم نگاهی به ساعت دیواریِ چوبی اتاق انداخت تا ببینه هنوز وقت شام رسیده یا نه!
ناامید از حرکت کند عقربه‌های ساعت، درست مثل پسر آلفایی که حالا با نگاهش حرکات اون رو دنبال میکرد، به پشتی صندلیش تکیه و جواب سوالی که ازش پرسیده بود رو داد.

+ بچه‌های کلاسمون عموما حوصله‌ی جزوه نوشتن ندارن.
من براشون جزوه مینویسم و در ازاش پول میگیرم.
پولش زیاد نیست ولی به درد بخوره.

یک تای ابروی آلفا به بالا پرید.
تهیونگ توقع داشت که پسر یه حرف مسخره تحویلش بده و اذیتش کنه ولی برخلاف چیزی که فکر می‌کرد، جونگکوک از توی جامدادیِ مشکی رنگش سه تا خودکار بیرون آورد و روی دفتر اون گذاشت.

_ با خودکار رنگی بنویس.
با مداد که بنویسی بهت پول کمتری میدن چون خیلی مشخص و مرتب نمیشه.

تهیونگ زیرلب غرغری کرد و خودکار هارو دوباره به جامدادی آلفا برگردوند.

+ من با خودکار راحت نیستم.

نگاهش رو به اطراف چرخوند و پرسید:

+ سیب نداری؟

جونگکوک با بد خلقی شکلکی درآورد و صندلی پسر مومشکی رو هُل داد تا ازش فاصله بگیره:

_ ندارم...سیبِ دزد!

متاسفانه تهیونگ خسته‌ تر از اونی بود که بتونه مثل همیشه پا به پای حرف‌هاش بیاد و یه جواب دندون‌شکن تحویلش بده.
از روی صندلیش بلند شد و با گفتن:« برو خداروشکر کن که حوصله‌ی کل‌کل کردن ندارم» روی تخت تک نفره و نرم و گرمِ پسر نشست.
کمی پاهاش رو توی هوا تاب داد و روی تشک نرم تخت بالا و پایین پرید.
خیلی وقت بود که روی تخت نخوابیده بود و حالا بی دلیل بخاطرش هیجان‌زده شده بود.
روی تخت دراز کشید و لب‌هاش بخاطر راحتیِ اون، کش اومدن.
چشمهاش رو بست و پاها و دستهاش رو به بالا گرفت و تکون داد.
این کارش جونگکوک رو به یاد کلاس صبحشون انداخت و باعث شد که ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لبهاش نقاشی بشه.

Hey stupid, i love you!Where stories live. Discover now