پارت۲

47 9 3
                                    

صدای خش خش

_قربان رسیدن

_فهمیدم

مرد کت وشلواری با لمس ایرپد توگوشش ارتباطو قطع کرد و دوباره با فشردن دکمه

_همه سر پستاشون رئیس رسیدن

بعد قطع کردن ارتباط با قدم های بلند محکم به سمت ورودی به راه افتاد استرس تمام وجودشو گرفته بود اون هنوز به میان سالی هم نرسیده بود به لطف هوش سرشارش تونسته بود از نوجوونی پیش ارباب کار کنه وبه سرعت امور عمارت به دست بگیره اما حالا  مطمعن بود بااتفاق امروز اخراج که هیچی حتما کشته میشد بارسیدنش به ورودی در ها خود به خود باز شدن ومثل همیشه محکم سرجاش ایستاد بااتمام یک نفس عمیق ماشین مشکی جلوش روی ترمز زد وبعد اون یکی از بادیگارد ها باعجله دروباز کرد ارباب ازماشین خارج شد باعجله به سمتش رفت اومد حرفی بزنه که بانگاه سرد اربابش خفه شد

_کجاست؟

_ همراه خانم چا توراهن

بدون حرفی به راه افتاد که خدمه هم پشت سرش به راه افتادن جو عمارت بشدت متشنج بود وهیچکس هم جرعت نفس کشیدن نداشت..

چند لحظه بعد:

تق تق

_ بیا تو

در تیکی کردو صدای پاشنه های کفش، زن وارد شدو به سمت  فرد روی مبل کنار شومینه رفت

_ قربان

_ کجاست؟

باهمین سوال کوتاه میتونست عصبانیتو خشمو حس کنه نفس عمیقی گرفت الان نمیتونست کوتاه بیاد باید ازاون دختر ترسیده کوچولو دفاع می‌کرد

_ تواتاقشه

مرد ازجاش بلند شدو به سمت دراتاق رفت که یهو جلوشو سد کرد

_ تونباید الان بری پیشش هردوتون نیاز دارین تااروم شین

_ بروکنار

وبا هل آروم زنو کنار زد وبه سمت در رفت

_ بس کن

باداد زن سرجاش ایستاد واروم به سمتش برگشت با پوزخند

_ تو الان سرمن داد زدی

زن به سمتش اومد

_ اره یادت رفته من از توبزرگترم انگار ارباب بودن باعث فراموشیت شده،من بزرگ شدنتو به چشم دیدم از همون کوچیکی هم لجباز وخودسر بودی اما دیگه کافیه

مرد متعجب از این رفتار زن روبه روش قدمی به سمتش برداشت مدت ها بود یا شاید میشه گفت اولین بار که اینجوری دیده بودتش مربوط به بچگیش بود وقتی که مچ یکی از خدمه روگرفته بود این زن ازوقتی یادش میومدجدی وقانونی بود اما درمقابل اون همیشه با تواضع وگذشت برخورد می‌کرد پس جای تعجب نداشت که شوکه بشه

قضاوت شیطان Where stories live. Discover now