روز ها از پی هم میگذشت حجم کار خیلی زیاد و طاقت فرسا بود خیلی وقتها حتی از خستگی نرسیده خونه خوابم میبرد روز ها بود با وی یینگ وقت نگذرانده بودم و اونم کلی غر به جونم میزد از طرفیم استخدام شدنم تواون شرکت با شایعات زیادی همراه بود داستان هایی سرهم کرده بودن خودمم باشنیدنش تعجب میکردم واین دلیل بر حسادت ،بی توجهی و حتی بدرفتاری خیلی از کارکنان باخودم میشد اما من یاد گرفته بودم بی توجهی بزرگ ترین انتقام از طرف مقابلمه پس اصلا تحویلشون نمیگرفتم
وقت ناهار بود و من مثل همیشه ظرف ناهارمو درآوردم گذاشتم رومیز، روز اول استخدامی یکبار ب سالن غذاخوری رفتم ک اونم بادیدن رفتار سرد بقیه ترجیح دادم تودفتر غذامو بخورم
درحال گاز زدن ساندویچ که یهو در اتاق یوهان باز شد و باعجله ازش خارج شد
___________
تواین مدت ک لیا تحت مشاوره بود وقت بیشتری رو باهم میگذرونیم و بیشتر حرف میزدیم ومیتونستم بهتر شدن حالشو حس کنم اما بازهم یک سدی بین منو خودش ایجاد کرده بود ک ازش نمیگذشت مثل هرروز وقت ناهار گوشی وبرداشتم تا بهش زنگ بزنم اینکه هرروز وسط کار حالی ازش بپرسم جز روتین روزمره شده بود اینکه لیا حس کنه همیشه به فکرشم خیلی چیز خوبی بود_ الو لیا
_ الو بابا
(صدای عطسه)آچووووبانگرانی از جام بلند شدم
_لیا الو
_بابا صداتومیشنوم چرا داد میزنی
_صدای عطسه شنیدم حالت خوبه
_اره اره نگران نشید حتما بخاطر بارون دیروزه
_از دست تو من دارم میام به خاله چا بگو دکتر خبر کنه
_من خوبم بابا فقط یک عطسه معمولی بود نمیخاد از کارای مهمت بگذری
_هیچ چیزی تواین دنیا مهم تراز تو نیست الان دارم میاموتماسو قطع کردم خیلی ناراحت بودم میدونستم لیا از رو عمد اون حرفو نزده بود اما ازخودم دلگیر بودم که اینقدر ازش دور افتاده بودم ک اون حس میکرد کارم مهم تر از اونه
با عجله کتمو برداشتم حین خروج از اتاق تنم کردم سرمو که بالا آوردم گائون و با لبای بادکرده درحال خوردن ساندویچ دیدم بیشرف مثل یک سنجاب کیوت شده بود برای پرت شدن حواسم سری تکون دادم و صدامو صاف کردم که اون به خودش اومدو درحالی که صورتشو برگردوند تا نبینمش سعی کرد لقمشو قورت بده
_ راحت باش من کار مهمی برام پیش اومده باید سریع برم تمام قرار هارو کنسل کن ومدارک جمع وجور کن
درحالی که داشت دهنشو تمیز میکرد_ اتفاقی افتاد قربان
نمیدونم چرا منی که هیچوقت از مسائل خصوصیم حرف نمیزدم بهش توضیح دادم
_ لیا مریض شده باید برم خونه ببینم حالش چطوره
با نگرانی
_ لیا حالش که خیلی بد نیست
لبخندی به این نگرانی زدم
_فکرنکنم اما خب من کنارش باشم خیالم راحت تره
_ حتما شما برید خیالتون از اینجا راحت من تمام کارارو انجام میدم فردام که آخر هفتس برای هفته آینده ام برنامتون میچینم ایمیل میکنم
YOU ARE READING
قضاوت شیطان
Fanfictionگائون و تو بغلم گرفتم که یهو نمیدونم از کجا گائون همچین نیرویی به دست آوردو منو چرخوند وجامونو برعکس کرد و صدای تیر، پلکی زدم دوباره دوباره لرزش بدنشو حس کردم دستام غیرارادی بغلش کرد حس کردم دستای محکمش ازدورم شل شد وکنارم افتاد بدنش سنگین شد برای ن...