۱۳

94 14 10
                                    

عشقولیای مهربون ممنون برای صبوریتون،با کلی

معذرت اومدم ،راستش من یک مادر شاغل محصلم

خیلی کم پیش میاد وقت کنم وزود زود آپ کنم،من

تمام سعیمو میکنم ،

شما هم با دنبال کردنم حمایتم کنید وبهم دلگرمی بدید عشقا
=====😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘====

با هیجان گوشی رو رو میز گزاشتم بهتر بود قبل رفتن کمی به خودم می‌رسیدم بشدت خسته وبهم ریخته بودم نمیخاستم یوهان فکرکنه کارکردن برام سخته بااین فکربه سمت سرویس بهداشتی به راه افتادم خوبیش این بود این قسمت مثل وی ای پی بود و یک سرویس حمام داشت حتما رئیس خیلی خونه نمیرفته که داده اینجارو ساختن این فکر بارها منو آزار داده اما نمیتونم بهش فکر نکنم اینکه چقدر تنها و خسته بوده .
سرسری یک دوش سرپایی گرفتمو لباسای که از قبل برای موارد اضطراری اینجا قرار داده بودمو پوشیدم درحالی که موهامو سشوار میکشیدم نگاهی به تیپ اسپرت خودم توایینه انداختم اوف چی شدم خیلی رسمی و جذاب بنظر می‌رسیدم نکنه یوقت منو ببینه فکر کنه خودمو براش اینقدر مرتب کردم البته اون نمیدونه غیر ارادی تمام هدفم اینه که به چشمش بیام
بااین فکر موهای مرتبمو بهم ریختم درحالی که گیج بودم سشوار توصورتم گرفتم بلکه داغیش منو از فکرای بیخود نجات بده،،،

بعد تماس با استرس به گوشی خیره شدم نمیدونم از سر شب چم شده بود یک دلشوره ریزی داشتم تاالان که بالای سر لیا بودم بهش توجه نکرده بودم اما با تماس گائون شدت گرفت بهش گفته بودم راننده میفرستم حتما تنها اون همه کارو انجام داده خیلی خسته شده،بااین فکر ازاتاق لیا زدم بیرون خوبه تبش زیاد بالا نبود و با دارو وغذا الان حالش بهتر بود وراحت گرفته خوابیده،،، باخروجم لان ژان و روبه روم دیدم مسعول امور خونه این پسر بعد از خانم چا بود یجورایی سایه خانم چا به حساب میومد کارش درست بود اما الان اینموقع اینحا دم در اتاق لیا چکار می‌کرد با دیدنم به سمتم اومد وکمی خم شد

_قربان خانم چا دستور دادن اینجا مراقب لیا باشم تا شما هم کمی استراحت کنید

_خوبه

اومدم برم قدمی عقب گذاشتم

_آه داشت یادم میرفت یک راننده بفرست شرکتم که دستیارمو بیاره یک قهوه ام برام بیارن

منتظرش نشده دست تو جیبم به سمت پذیرایی رفتم حس انتظار داشتم اما انتظار چي نمیدونم ،،
_______

درحال رسیدگی به موهام که صدای پایی شنیدم آروم به سمت در رفتم درو که هنوز نیم باز بودو به سمت خودم کشیدم برق کنارمو خاموش کردم
بودن با یک د‌وست مبارز ودشمنای خطرناکش باعث شده بود حواسم نسبت به بقیه حساس تر باشه و بیشتر دقت کنم چشمامو بستمو گوشمو به در چسبوندم صدای قدمای آروم طرف دزد معمولی نبود راه رفتنش مثل یک قاتل اجیر کرده بود بااین نتیجه کمرم تیر کشید درو آروم بستم باید یک فکری میکردم نگاهم به تلفن ساختمون که تو سرویس یکی ازش بود افتاد اومدم به سمتش برم اما فکر بدی بود کسی که اینقدر راحت وارد شده مطمعنن یک یا چندتا همدست داره،اینجاهم نمیتونم منتظر بمونم یاهدفش شخصی تواین طبقه یا مدارک مهمی،واستا مدارک دادگاه، اوه خدای من، شنبه رئیس یک دادگاه ومحاکمه برعلیه یک قاچاقچی مواد داره واینجوری ک من میدونستم مدارک های موثقی هم پیدا کرده بود نه نباید بزارم طرف چیزی ازاینجا خارج کنه اما تنهایی نمیتونم گوشیم گوشیمو میخام دستی به بدنم کشیدم ک یادم افتاد رومیزم جا گذاشته بودمش آهم درا‌ومد

قضاوت شیطان Where stories live. Discover now