پارت ۷

65 10 0
                                    

با بیچارگی

_ حالا چکار کنم اونجور که من جوابشو دادمو زدم بیرون

با تصورش دستی به صورتم کشیدم

_ بدبخت شدم
_ حالا که کار از کار گذشته اما من نمیدونم توکه همیشه آرومی چرا به اون طرف که میرسه آمپر می‌چسبونی اینقد که تو این مدت با اون بحث های الکی داشتی من تو ۱۲ سال از تو یک صدای بلند الکی هم نشنیدم
_ نمیدونم نمیدونم
_ آقای کیم

به طرف کسی که صدام کرد برگشتم

_ وی یینگ بت زنگ میزنم باید برم

و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم به طرف خانم چا قدم برداشتم

_ بله بامن کاری داشتید
_ فکرنمیکردم هنوز اینجا باشی

دستی به پشت گردنم کشیدم

_ داشتم میرفتم
_ میخاستم باهات حرف بزنم
_ بفرمایید
_ یادته چند روز پیش که اومدم دیدنت

فلش بک چند روز قبل:

درحالی که کاپ های قهوه رو روی پیشخون میزاشتم

_ دیگه تمام شده،همه ی میزاروجمع کردم و دستمال کشیدم

آقای پارک رئیس کافه به سمتم اومد ودرحالی که بهم لبخندی می‌زد

_ خوبه دیگه میتونی بری

سری به نشونه تعظیم خم کردم که یهو صدای زنگوله های در ورودی به صدا در اومد با بیچارگی چشمامو بستم ساعت ۱۲ نیمه شب بود از صبح سرکار بودم دیگه جونی برام نمونده بودکه از یک مشتری جدید بخوام سفارش بگیرم اومدم چیزی بگم که آقای پارک زودتر از من

_ ببخشید اما تعطیله

هوف خدارو شکرتنها شانسی که تو زندگیم آوردم داشتن همچین کارفرما خوبی بود

_ برای نیم ساعت تمام کافه رو اجاره میکنیم
کنجکاو به سمت مردی که این حرفو زد برگشتم بابا مردم چقدر پولدارن که با دیدن زن کنارش سیخ واستادم

_ خانم چا

خانم چا به سمتم قدمی برداشت

_ نظرت با یک فنجون قهوه چیه؟

برگشتم به آقای پارک نگاه کردم که سری به نشونه قبول تکون داد

_ شما بشینید من براتون قهوه میارم

وبا گفتن این حرف از پشت پیشخوان دور شد
پشت سر خانم چا ومرد قد بلندی که کنارش راه می‌رفت راه افتادمو به تبعیت ازش پشت میز کنار پنجره نشستم به آقایی که همراشون بود اما کمی از میز ما دورتر واستاده بود نگاهی انداختم

_ ایشون مشاور ژان هستن پیش ما نمیشینن

با خجالت سرمو پایین انداختم آخه من احمق چرا باید اینقد تابلو فضولی کنم که از نگاهم بخونه، واقعا این زن نابغه اس

قضاوت شیطان Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon