°هتل°

4.4K 594 67
                                    


جونگکوک با کرختی چشماشو باز کرد
سوزن و توی ساقه دستش حس میکرد

با حرص سرُم و از دستش بیرون کشید

کمی درد گرفت که باعث شد کل صورتش جمع بشه
+اخخخ لعنت به خودم

بعد از گذشت دقایقی از تخت بلند شد

آهی از بدبختی کشید و صورتش و میون دستاش مخفی کرد

"خدایا چرا این کار و باهام میکنی؟"

من توی زندگیه قبلیم چه گوهی خوردم که وضعم اینه؟

اصلا دلش نمی‌خواست با اون پسر ازدواج کنه ولی انگار چاره ای نبود

انگشت فاکش و به هر چی قانون مسخره توی خاندانشون نشون داد و از جاش بلند شد‌، به حموم رفت و دوش گرفت
.
.
.
ذهنش درگیر اتفاقات امروز بود
" عمه ی عجوزه فقط یه چیز براش مهمه:پول"

مطمئنم ازدواج زوریه مین هیم بخاطره این عمه ی عجوزه بوده وگرنه اون زنیکه به هیچ قانون کوفتی ای پایبند نیست

حتی قوانین مشروب خوردن(چیزه مهمیه😂)

هعی عمه جون کاشکی اون شب مامان بزرگ جلو تلویزیون میخوابید(منظورش اینه که کاشکی کلا به وجود نمیومدی)

از فکر بیرون اومد، لباس پوشید و از اتاقش خارج شد

- بهوش اومدی؟(نه😊)

مادرش با عصبانیت جلو اومد و سیلی ای بهش زد

=توی حروم زاده چطور جرئت کردی اینجوری رفتار کنی؟

-خیلی رقت انگیزی جونگکوک

=فایده‌ ای که نداری تو پسره ی لعنتی

جونگکوک بی اهمیت به حرفاشون گونه شو مالید و سمت یخچال‌ رفت، از شیرموزش نوشید و سعی کرد مثل احمقا بغض نکنه

-احمق

زن چشم غره ای به کوک رفت و بلند گفت تا بلکه تو گوشه پسره احمق‌ش بره(احمق تویی و هفت جده ابادت)

=کار امروزت خیلی زشت بود و درباره ی ازدواج همه ی کار ها انجام شده، فقط مونده لباس هاتون،روز شنبه عروسیه

جونگکوک چشمشا از حدقه زد بیرون

+دو روز دیگه؟

=اره و درباره ی تهیونگ،اون چاره ای جز قبول کردن نداره وگرنه تمام زندگیش و شرکتش نابود میشه

-همینه، به این میگن قدرت
.
.
.
تهیونگ دستی به موهاش کشید و با سوکجین و نامجون که‌ داشتن چندش بازی درمیاوردن خیره شد

"دوست دارم جونی
'من بیشتر
" نه من بيشتر
' میگم من بيشتر
" من اندازه ی کل ستاره های آسمون دوست دارم
'من بيشتر از تعداد نفسام دوست دارم
" من....

I LOVE MY HUSBAND Where stories live. Discover now