زه کمانم رو محکم نگه داشتم و نفس حبس شده توی سینم رو همزمان با تیر رها کردم،با دیدن برخورد تیرم به هدف ذوق زده شروع کردم به بالا پایین پریدن،یاااااهههه عالیییی اصلا مهشرم من.....
نگاهم رو به ایرین انداختم که با ذوق بهم نگاه میکرد،با خنده گفتم:دیدی؟دقیقا زدم پشت تیر قبلیییی میدونی این یعنی چیییی؟
با سر تایید کرد:درسته بانوی من توی همه چیزعالین اما هنوز هم نظر من رو بخواین میگم که تیر اندازی برازنده ی بانو نیست
لبخندی زدم و تیرو کمانم رو دستش دادم،همونجور که دامنم رو مرتب میکردم گفتم:درسته اما زندگی کردن توی دنیایی که اگر شکار نکنی شکار میشی هم مناسب یه بانو نیست...من به عنوان وارث یکی از قدرتمند ترین اشراف زاده ها باید بتونم حداقل از خودم دفاع کنم مگه نه؟
ایرین لبخندی زد و گفت:درسته..هر بار فراموش میکنم شما چقدر لجوج هستید
چشمکی بهش زدم و گفتم:درسته....اینارو ببر و یه دست لباس تمیز برام بیار نمیخوام با این لباسا برگردم خونه میدونم که مامان عصبانی میشه منم تا اون موقع یه دور اسب سواری میکنم
چشمی به زبون اورد و ازم دور شد،لبخند شیطنت آمیزی زدم و سمت تویله رفتم،گفتم میرم اسب سواری اما نگفتم کجا... متاسفم ایرین عزیزم اما خیلی وقته از عمارت بیرون نرفتم...
وارد تویله شدم و با دیدن جسپر ذوق زده سمتش رفتم:اوهههه جسپرررر دل تنگت بودممممم
جسپر هم با دیدن من شیهه ای کشید و سرش رو جلو اورد،گردنش رو گرفتم و کمی نوازشش کردم:اوممم جسپر عزیزم امروز حالت چطوره؟خوب تیمار شدی؟
شیهه ای دیگه کشید که خنده ای کردم و شروع کردم به بستن زین روی پوست سفیدش و نرمش...همزمان هم زمزمه میکردم:امروز میخوایم بریم یکم دورتر...میخوایم بریم به جنگل... آماده ای؟
افسار رو توی دستم گرفته بودم و با سرعت و به تاخت از عمارت فاصله میگرفتم،باد با ناز به صورتم مینشست و نوازشم میکرد،موهای لخت و بلندم و رو به بازی میگرفت و توی هوا به دنبال خود میکشید،سرم رو عقب چرخوندم و به ساختمون عمارت نگاهی انداختم که حالا از این فاصله درست مثل یه مورچه کوچیک دیده میشد،لبخندی زدم و روی جسپر خم شدم از گردنش محکم گرفتم و سرم رو روش تکیه دادم،پلکهام رو بستم،داشتم دور میشدم،دور میشدم از عمارتی که هم دوستش داشتم و هم ازش فراری بودم...
خب شاید بهتر باشه که یکم واضح تر بگم چرا از عمارت فراری ام چون من دختر دوک آنفرد کلاسیون قوی ترین دوک کشور و مشاور پادشاه هستم...و خانواده ی من هر لحظه همونطور که مورد توجه و علاقه ی خیلی از مردم هست خیلی از اشراف زاده های دیگه باهاش دشمنی دارن...
پدرم همیشه میگفت که بزرگترین نقطه ی ضعف هر کس فرزندانشه مخصوصا فرزند اول...و خب این قسمت فرزند اول بیشتر برای سیاست کاربرد داشت..میپرسین چرا؟چون بعد از هر دوک فرزند ارشد هر خانواده رهبری رو به عهده میگیره و یه جورای ستون بعدیه خانوادست و اگر آسیبی ببینه کل خانواده دچار اختشاش میشه ..از اینجور چیزا دیگه..و نکته ی جالب و شاید بدش برای من این باشه که من اولین فرزند خانواده ام...و چون یه دخترم و ضعیف تر،حفظ جونم سخت تره،از این حرفا که ازش خوشم نمیاد....
آره اینجوری شد که پدر و مادرم تصمیم گرفتن که چی؟..که من رو به هیچ کس نشون ندن..یعنی چی؟یعنی تا به حال هیچ اشراف زاده یا هر فرد دیگه به جز اعضای خانوادم صورت و ظاهر من رو ندیدن...چرا؟چون پدرم من رو با خودش هیچ کدوم از مهمونی هایی که دعوت میشیم نمیبره...من رو توی این عمارت زندانی کردن...تا ازم محافظت کنه...اما اون نمیتونه من رو درک کنه...دختری با روحیه ی ازادی طلب توی اخرین دوره ی نوزده سالگیش که تنها با خوندن کتاب ها بوی کاه و گل و کوچه خیابان های شهر رو استشمام کرده...و بودن در کنار مردم و حضور در جشن های با شکوه به خیالات قبل از خوابش تبدیل شده
آه...من تا به امروز توی این عمارت زندانی بودم و این دلیل فراری بودنم ازشه و دلیل اینکه دوستش دارم اینه که دقیقا همه چیز درش کاملا عالیه...من اینجا بزرگ شدم و عاشق جای جای این عمارتم...باغ گل های عروس،باغچه ی درخت ها،پیست اسب سواری،کتابخونه،سرسرای اصلی،راه پله ها،اتاق های پذیرایی و تک تک قسمت های عمارت که فکرش رو بکنید...
............................
پلکهام رو باز کردم و سرم رو از روی یال های گرم و نرم جسپر برداشتم،نگاهی به اطراف انداختم و با پیدا کردن خودم بین انبوه زیادی از درخت ها شوکه شدم،اینجا چیکار میکنم؟ای وای نگو که جدی جدی چرت زدم و جسپر منو اورده اینجا
فوری افسار جسپر رو کشیدم و با داد گفتم:واییییی جسپر اینجا کجاستت؟قرار نبود انقدر دور بشیمممم.فقط مثل قبل تا جای مقبره ها....
جسپر از سرعتش کم کرد و کاملا متوقف شد،با اخم روی صورتم به اطراف نگاه کردم،اینجا اصلا برام اشنا نیست...اصلا.. اصلا اشنا نیست....
اما حتماً باید یه جاده ای درکار باشه..باید باشه..
افسار جسپر رو کمی توی دستم جابه جا کردم و گردنش رو نوازش کردم:تو میدونستی کجا میری درسته؟..پس همین راه رو آروم آروم برو
اروم شروع کرد به حرکت کردن و با بیرون دادن نفسم به غریزه ی جسپر اعتماد کردم....
بعد از گذشت حدود ده دقیقه از پر استرس ترین لحظات زندگی به دشتی رسیدیم،دشتی که وسیع بود با درخت های دسته ای و منفرد که تنها بخش کمی از دشت رو به اشغال خودشون دراورده بودن...زیبا بود...خیلی خیلی زیبا...
پس جسپر میخواست من رو بیاره اینجا؟...چند بار اروم به گردنش زدم و یالش رو نوازش کردم:افرین پسر خوب...خیلی قشنگه...
نگاهم رو به اسمون دوختم که کم کم داشت از آبی به رنگ نارنجی میکشید:اما بنظرم وقتشه که برگردیم....
افسارش رو کشیدم اما حرکتی نکرد،با اخم افسارش رو محکم تر کشیدم:هییی جسپر راه بیافت دیگههه..امروز میخوای اذیتم کنی؟
اما تکون نخورد پس با پام ضربه ای به پهلوش زدم که یه دفعه با سرعت زیاد شروع به تاختن کردن،جیغی کشید و محکم افسار رو توی مشتم گرفتم تا نیافتم،بلند جیغ میزدم: جسپرررر کافیههههه تمومش کننننننن
اما هیچ کدوم از کار هام فایده نداشت و جسپر همونجور بی هدف از بین درختای اطراف دشت با سرعت عبور میکرد
هر چی عقب تر میموندم فشار هوا بیشتر عقب پرتم میکرد پس روی اسب حالت نیم خیز به جلو برداشت و به گردنش محکم چنگ زدم تا نیافتم،وایییی خدا کمک کننننن چرا الان باید رم کنی اخه جسپرررر
هنوز از ترس محکم موهای گردن جسپر رو میفشردم که با شنیدن صدای اسب دیگه ای سرم رو بلند کردم،اسبی قهوه ای رنگ از دور بهم نزدیک میشد،اصلا نمیتونستم روی سوارش متمرکز بشم چون خیلی ترسیده بودم
به ارومی نزدیک چسپر شد و گام های اسبش با جسپر هماهنگ شد،به ارومی دست رو سمت جسپر کشید و گفت:شششش اروم باش حیوون...اروم باششش...
وقتی که از سرعت جسپر کمتر شد با اسبش جلومون پیچید و منم که تا الان نیم خیز بودم صاف نشستم و افسار جسپر رو کشیدم و جسپر به ناچار متوقف شد و وقتی خیالم از بابت جسپر راحت شد،نگاهم رو به فرد روبه روم دوختم...مردی جوان با قدی بلند و قامتی متناسب داخل لباس های شکاری،با موهای قهوه ای رنگ که بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود،روی زین اسبش نشسته و همونجور که افسار اسبش رو محکم گرفته بود با نگرانی رو بهم گفت:حالتون خوبه؟
لبخندی زدم و دست از انالیز کردنش برداشتم،با سر تایید کردم و گفتم:بله...خیلی ممنون از کمکتون...واقعا اوضاع از کنترلم خارج شده بود
در جوابم لبخند شیرینی زد که حسابی به دلم نشست و با تناژ صداش که خیلی گوش نواز و گرم بود گفت:خواهش میکنم....اما ازتون خواهش میکنم از این به بعد بیشتر مواظب باشید...همیشه خوش شانس نیستید که یه عابر پیدا بشه و کمکتون کنه
خنده ی ریزی کردم و گفتم:بله میدونم....شانس باهام یار بود که شما اتفاقی من رو دیدید....
چند لحظه ای ناخوداگاه نگاهمون به هم برخورد کرد...و حاصل این برخورد گره ای بود که باز شدنش بیشتر از چند دقیقه زمان برد،هر دو برای چند لحظه کاملا غرق نگاه هم شده بودیم به طوری که زمان رو از دست دادیم...
با پیچیدن صدای ناهنجار کلاغی هر دو به خودمون اومدیم و نگاه رو از هم ربودیم...بعد از خنده ی کوچکی گفت:از دور که شمارو دیدم احساس کردم بانوی اشراف زاده ای هستید که تازه سوار کاری یاد گرفته اما هر چی نزدیک تر شدم...
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:فهمیدم که نه اینطور نیست...
سرم رو کج کردم و گفتم:خب الان چه فکری میکنید؟
تکخنده ی ریزی کرد و گفت:از مدل ساده ی پیرهن و یا لکه های روی لباستون معلومه که بانوی اشراف زاده نیستید،اما جنس پارچه واقعا مرغوبه پس یعنی احتمالا پیشخدمت بانویی باشید
لبام رو داخل دهانم کشیدم و سعی کردم خندم رو مخفی کنم،با لبخند گفتم:جدی؟اینطور بنظر میام؟
با سر تایید کرد و گفت:بله درسته.....حدسم درسته؟
تکخنده ای کردم و گفتم:تا حدودی...شما چشمان تیز بینی دارید ارباب جوان...
فوری گفت:جیم....جیم صدام کنید
کمی جا خوردم که انقدر راحت و سریع اسمش رو بهم گفت،از پارچه ی لباسش و یا حتی زین اسبش معلوم بود که یک اشراف زادست پس نباید به راحتی اسمش رو میگفت..اما خب حالا که گفته
با سر تایید کردم که گفت:خب...حالا چیشد که سر از اینجا دراوردین؟
خنذه ای عصبی کردم و دستم رو به یال های جسپر کشیدم:چند لحظه خوابم برد و جسپر منو به اینجا اورد
ابرویی بالا انداخت و گفت:جالبه...
لبخندی برای تایید کردن زدم و پرسیدم:خب...ج.جناب جیم چطور؟برای شکار به اینجا اومدن؟
فوری تایید کرد:درسته...خب این دشت منطقه شکارگاه پادشاهیه و همه ی اشراف برای شکار به اینجا میان و عادیه که بخوام برای شکار بیام اینجا
با شنیدن این با چشم های درشت شده بر حسب عادت که بلند با خودم حرف میزدم گفتم:ای وایییی یعنی انقدر از خونه دور شدممم؟
متعجب گفت:مگه توی کدوم عمارت زندگی میکنید،با استرس بهش نگاه کردم و گفتم:دور از اینجا....
نگاهی به اسمون انداختم که اسمون کاملا رنگ نارنجی گرفته بود و خورشید جاش رو با ماه عوض میکرد
بدبخت شدم،باید برگردم روبهش کردم و گفتم:متاسفم اما بنظم بهتره برم...
سرم رو کمی خم کردمو افسارجسپر رو کشیدم که به راه افتاد داشتم دور میشدم که فریاد کشید:اسمتوننن؟....میشه اسمتون رو حداقل بدونممم؟
لبخندی خجالتی زدم و گفتم:میتونید رز صدام کنید
بعد هم با حواله کردن لبخندی به نگاهش پشتم رو بهش کردم و افسار جسپر رو کشیدم،باد شدیدی توی صورتم خورد و باعث شد پلکهام رو محکم ببندم،باد لابه لای موهام پیچید و چند لحظه بعد متوجه باز شدن موهام شدم،آه اون ربان موی مورد علاقم بود...
حالا که میدونم اینجا کجاست میتونم مختصات رو توی ذهنم بررسی کنم و به خونه برسم...اما این پسر کی بود؟....کیه که فکر کردن بهش باعث میشه لبخند به لبم بشینه؟
..............................
خب هاییییی اوری وان(≧▽≦)
این اولین فیکیه که تصمیم گرفتم توی واتپد اپ کنم و امیدوارم دوستش داشته باشید(人 •͈ᴗ•͈)
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...