بیخیال...میدونم وقتی برسم خونه تنبیه میشم...
اسمون توی تاریکی کامل فرو رفته بود و من همراه با جسپر توی جاده ی باریک و خاکی به سمت عمارت میرفتیم...بعد از گذر از پیچ تندی و قرار گرفتن توی سراشیبی چراغ های عمارت از دور مثل ستاره شروع به برق زدن داخل چشمانم کردن
لبخندی زدم و شروع به جلو رفتن کردم،با رسیدنم به دروازه ی اصلی جورج پیر که از همه جلوتربود همونطور که مشعل رو دستش گرفته بود جلو اومد:آه.بانوی منن بلاخره برگشتید؟حالتون خوبه؟همه حسابی نگرانتون بودیم...
لبخند عصبی زدم و از اسب با کمک جورج پایین اومدم،افسار رو دست جورج دادم و کمی پایین دامنم رو مرتب کردم و گفتم:متاسفم....جسپر رم کرد و خیلی از اینجا دور شدم...ناخواسته بود....
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد که سمتش چرخیدم و یواشکی گفتم:حالا....پدر و مادرم خیلی عصبانین؟
با سر تایید کرد:درسته بانوی من الان بیشتر از یک ساعت از تاریکی گذشته و شما بدون هیچ خبری ناپدید شده بودید هر دوشون بشدت عصبی و نگران هستند...بهتره تا وضع بدتر نشده برید داخل...
ووییی بدبخت شدم که...کمی موهام و لباسام رو مرتب کردم و سمت ورودی عمارت از بین پرچین ها و جاده ای که با سنگ های ریز پر شده بود گذر کردم،هنوز به در عمارت نرسیده بودم که ایرین با سرعت و اشک ریزون از روی پله ها پایین سمتم دوید:بانویی منننننننن
و وقتی جلوم رسید محکم زمین خورد،با نگرانی خم شدم و بازوش رو گرفت:هی....خوبیییی؟
همونجور که اشک هاش رو پاک میکرد گفت:بانوی منننن...هق....این همه وقت کجا بودید؟..هق..فک کردم بلایی....
دستم رو به سرش کشیدم و گفتم:نگران نباش بلایی سرم نمیاد...
_رزیییییییییی
با شنیدن صدای مادرم سرم رو بلند کردم و دیدمش که با چشم های به بغض نشسته روی پاگرد اصلی بالا پله ها ایستاده
با دیدن این چهره ی نگران خسته دلم گرفت،از دست این دردسر سازی های من
فوری شروع کردم به بالا رفتن از پله ها و بهش رسیدم:ما...مامان....
فوری سمتم اومد و دو طرف شونه هام رو گرفت همونجور که با چشم های به بغض نشسته براندازم میکرد گفت:خوبی؟سالمی؟هیچ جات اسیب ندیده؟
دستشو گرفتم و لبخند دلگرم کننده ای زدم:مامان....من خوبم...سالمم رو چیزیم نشده
نفس راحتی کشید و دوتا دستام رو گرفت: خداروشکر... خداروشکر که سالمی میدونی چقدر نگرانت شده بودیم؟...تا الان کجا بودی؟
خنده ای عصبی و پر استرسی کردم و به ارومی و با ترس گفتم:گم شده بودم
با چشم های درشت شده کفت:چیییی؟گم شده بودی؟کجا؟
چند بار پلک زدم و گفتم:خب...پشت جسپر خوابم برد و یهو دیدم وسط جنگلم...تا راه رو پیدا کردم طول کشید
اخمی کرد و گفت:از دست تو دختر....حتما بیرون از زمین تمرین رفتی هان؟
سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای پدرم:باید ورودت رو به اسطبل ممنوع کنم
سرم رو بالا اوردم و دیدمش که توی چهارچوب ورودی به عمارت ایستاده و با اخم بهم نگاه میکنه،ناراحت گفتم:اما پدر این...
اجازه ی تموم کردن جملم رو نداد و گفت:شاید هم میخوای جسپر روبفروشیم؟
گوشه ی لبم رو گزیدم و سرم رو پایین انداختم:چشم...دیگه به اسطبل هم نمیرم....میشینم گوشه ی این زندان بیخ گوش خودتون تا میخواین نگاهم کنین
بغضم رو خوردم و از کنارشون رد شدم،صدای مامانم بلند شد:رزییی....
بدون توجه بهشون با بیشترین سرعتی که میتونستم راه برم سمت اتاقم توی ضلع غربی رفتم...
با هر گامی که بر میداشتن صدای تق تق کفش هام روی سرامیک های سفید و براق راهرو ها توی فضا اکو میشد،خسته شدم از این وضعیت....اصلا چرا من باید فرزند اول میبودم؟ای کاش جای منو جونگکوک عوض میشد،اون وقت اون میشد وارث خانواده و منم مثل بقیه ی دختران اشراف زاده با یه دوک ازدواج میکردم و از خونه ی پدریم میرفتم و بانوی عمارت خودم میشدم....اما این تا وقتی که من زنده باشم امکان پذیر نیست..
روی تاق کنار پنجره نشسته بودم و همونجور که کتابم رو به آرومی ورق میزدم،از هوای تازه ای که باد به همراه خودش داخل میکشید لذت میبردم،لذت نوشیدن قهوه ی تلخ،خوندن کتاب و شنیدن صدای اواز درختان و پرندگان کنار هم وصف نشدنیه...درست مثل...
نگاهم رو از نوشته های کتاب جدا کردم و به زومین تمرین دوختم...جونگکوک سوار بر نیکولاس در حال تاخت بود
لذت اسب سواری و برخورد نفس های سرد باد به صورتم و بازی گرفته شدن موهام به همین اندازه لذت بخشه....
اما حدود یک ماه شده که حتی به جسپر نزدیک هم نشدم...دلم براش تنگ شد....
با به صدا در اومدن تقه هایی که به در اتاقم میکوبیدن نگاهم رو به سمت در چرخوندم:بله؟
_بانوی من خانوم خواستن که شمارو توی اتاق پذیرایی ببیند
کتابم رو کنار گذاشتم و سمت در رفتم:باشه...الان میام...
نیم نگاهی به خودم توی آیینه انداختم و کمی موهام رو مرتب کردم،لبخند تلخی به خودم زدم و از اتاقم بیرون رفتم....
با دیدن مادرم که مدام باخانوم اِنارد،سر پیشخدمتون صحبت میکرد و به جدیت دستور میداد سرعت قدم هام رو کم کردم و داخل پذیرایی شدم،حتما یه خبراییه که اینجا انقدر شلوغه:با من کار داشتین؟
با شنیدن صدام نیم نگاهی همراه با لبخند بهم انداخت و صحبتش رو با خانوم انارد جمع کرد بعد هم سمتم چرخید و گفت:بروشور خیاطی لارنس رو گرفتم ببینش و ازبین لباس ها یکی رو تا شب انتخاب کن...نه ساده بلکه کمی مجلل تر
ابرویی بالا انداختم و گفتم:چ.چرا؟خبری شده؟
لبخندی زد و سمتم قدم برداشت روبه روم ایستاد و دستام رو توی دستش گرفت،با همون لبخند قشنگ همیشگی گفت:درسته تا هفته ی بعد قراره که یه مهمونی برگذار کنیم...توهم باید حضور داشته باشی
ضربان قلبم بالا رفت و لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کردم،یه مهمونی؟منم قراره باشم؟...با شک پرسیدم:اما چطور؟...
لبخندی زدم و بازوم رو برای دلگرمی فشرد:عزیزم از اولش هم قرار بود بعد از تولد بیست سالگیت تورو به همه نشون بدیم..دختر قشنگ و با وقارمون رو که باعث افتخار خانوادشه....این جشن هم به مناسبت تولد بیست سالگیته...توی این جشن تمام اشراف زاده ها حضور دارن پس باید به بهترین شکل ظاهر بشی عزیزم....
واقعا از صمیم قلب خوشحال شدم... بلاخره بعد از بیست سال قراره طلسم شکسته بشه و از بند ازاد بشم...همانند گنجشکی که پس از سال ها درب قفس براش باز میشه و اجازه پرواز بهش داده میشه...من الان دقیقا احساس اون پرنده رو داشتم
با ذوق خودم رو توی اغوش مامان انداختم و گفتم:مرسی..خیلی خیلی ممنونم....مطمئن باش به بهترین شکل و درست مثل یه بانوی اشراف زاده ها با وقار جلوی بقیه حاضر میشم
بعد هم فوری از اغوشش بیرون اومدم و سمت اتاقم رفتم...
پیراهن هایی که توی کاتالوگ بود اصلا به دلم نشستن...هیچ کدومشون..پس کاغذ و قلمم رو به دست گرفتم و شروع کردم به کشیدن.. این یه مهمونی خاصه اولین مهمونی حضور من....نمیتونم مثل بقیه باشم....باید با یک چیز خاص و متفاوت ظاهر بشم....
میکشیدم...مچاله میکردم...میکشیدم...مچاله میکردم....آه سخت تر از چیزیه که فکرش رو میکردم.....
کاغذ رو تا کردم و داخل پاکت گذاشتم،ایرین رو صدا زدم و گفتم:این رو بگیر و بگو توی اولین فرصت بفرستند به خیاطی لارنس همه ی توضیحات لازم رو براش نوشتم
با ذوق چشمی گفت و راه افتاد....خسته خودم رو روی تختم انداختم و. نفس راحتی کشیدم،بلاخره تموم شد.....یعنی اون هم میاد؟....همون پسر اشراف زاده؟
یک دفعه لبخندی که روی لبانم نشسته بود رو خوردم و اخمی کردم،چرا مدام به اون فکر میکنم؟...عی...بیخیال....کلی کار هست که باید انجام بدم...~~~~~~~~~
های لاولی😊
امیدوار م تا اینجا از این فیک لذت برده باشید و باب میلتون بوده باشه 🙃
اگر نظراتتون رو برام بگین یه دنیا ارزش داره😍❤️
....
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...