خب امروز قصد فرار دارم...از روزی که سروپا و بهتر شدم مدام خونه ی اشراف زاده ها بودم...الان میخوام برم و شهر رو بگردم..
نگاهی به خودم توی آیینه انداختم،این لباس های ساده خیلی بهتر از لباس هاس اشرافی با یک کیلو پارچه ی چین دارند...یعنی من اینطور فکر میکنم...
با ذوق و بهت مدام از این سمت خیابان های باریک و خاکی به اون سمت میرفتم و به این مغازه و اون مغازه سرک میکشیدم،مردم با تعجب و کمی اکراه به من نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند،درسته...همچون دیوانگان شده بودم،ای کاش دختری عادی بودم،اون وقت هر روز توی کوچه و خیابان های خاکی شهر پهن میشدم...
نگاهم رو به آیرین دوختم که توی صفی برای گرفتن شیرینی ای که اسمش رو هم نمیدونم اما خوشمزه بنظر میاد ایستاده بود...مشخصه که ازش خواستم برام بخره...اگر از غذاهای مردم عادی رو بخورم که چیزی نمیشه نه؟ معلومه نه...خیلی هم خوشحال میشم...همونطور که آیرین توی صف بود نگاهم رو بین مغازه ها جابه جا کردم...درحال چرخش نگاهم بودم که تابلویی قدیمی و خاک خورده. رو دیدم که بر سر در ورودی کوچه ای کوفته شده بود...البته سالیان سال پیش...چون الان میخ هاش زنگ زده و تمام طول تابلوی مستطیلی بر روی یک میخ سکندری میخورد....
(کتابخانه ی اژدهای سپید)
نیم نگاهی به آیرین انداختم و بعد کنجکاوانه به سمت ورودی اون کوچه ی تنگ و باریک رفتم،کوچه همچون ماری باریک بود و مدام پیچیده میشد به چپ، به راست..و در انتها...رسید به درگاه کوچکی....درگاه کوچک سنگی و درب چوبی که رنگ های سبز اون فرو ریخته بود بالای سر در حک شده بود.
(به دنبال راهی برای رهایی از قفس های اطراف...پیش به سوی اژدهای سپید )
جمله ی جالبی بود..همچون که وزن و اهنگ داشت جذاب بود و من رو به سمت خودش جادو کرد...
درب نیمه باز رو هل دادم و با صدای قیژی که ناشی از زنگ زدگی لولای اون بود باز شد...فضای هشتی کوچکی وجود داشت که ورودی را از فضای داخلی جدا میکرد...
بعد از هشتی راهرویی وجود داشت و بعد از راهرو....زبونم از توصیف قاصر است...قفسه های چوبی و قدیمی از کف تا سقف نیمه بلند بالا رفته بودند و هر قفسه با فاصله ی یک متری شاید هم کمتر از هم وجود داشتند...
کتاب ها مثل کتابخانه ی عمارتمون مرتب و با نظر نبودند ردیفی کتاب ها عمودی و ایستاده به هم تکیه داده بودند و ردیفی افقی روی هم بودند و یکدیگر رو له میکردند....جلد های چرمی و چوبی نوشته های جدید و قدیمی ....اینجا بهشته...به ارومی شروع به گام برداشتن مابین کتاب ها کردم،بوی چوب،چرم،کاغذ و گردوخاک....و کمی نم؟... آه درسته دیشب بارون باریده بود..پس حتما به همین دلیل بوی نم میاد...
کتابخانه کوچک بود،شاید حتی کوچک تر از اتاق من...
بین قفسه ها با ارامش و طمانینه راه میرفتم و عنوان کتاب ها رو نگاه میکردم...
CZYTASZ
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historyczne་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...