(𝗽𝗮𝗿𝘁 12)𝑠𝑡𝑜𝑙𝑒𝑛

89 22 2
                                    


داخل اتاقم شدم و در رو محکم بهم کوبیدم با سرعت سمت کمدم رفتم و لباس های مجلسی و سنگینم رو از تنم کندم و با کلافگی گوشه ای پرت کردم.

فوری پیراهن شیری سرمه ای رنگم رو تن زدم، چند تا از گیره های سرم رو باز کردم تا پشت موهام ازاد روی کمرم ریخت و از اتاقم رفتم بیرون که توی راهرو به مامان رسیدم،با نگرانی براندازم کرد:رزی؟کجا میری؟

سری تکون دادم و اروم گفتم:فقط میخوام یکم هوا بخورم.

بعد هم بدون توجه به صورت نگرانش از کنارش رد شدم سمت اسطبل رفتم.

الان فقط هوای ازاد میتونست ذهن گرفته و خستم رو اروم کنه.

دستم رو نوازش وار روی عضله های قوی چسپر کشیدم و هی کردم.

سرم سنگین بود و احساس خفگی توی سینه میکردم حتما افکار درهم و بهم ریختم باعث این داستان شده بود و برای همین بی توجه بودم.

همراه با جسپر مسیر باریک و خاکی ورداهور رو پیش میرفتیم مسیری ارام و خلوت بود و فقط صدای یورتمه های تق تق مانند جسپر،باد و گهگاه پرنده ها به گوش میخورد.

روی جسپر خم شدم و روی گردنش خوابیدم،ذهنم رو کمی جمع و جور کردم،من....به عنوان یک دختر جانشین دوک کلاسیون شدم... وظیفه ای سخت و طاقت فرسا که از بدو تولد روی شونم گذاشته شد...حتی حق انتخابی نداشتم.
وقتی که همه از سن شش سالگی خوندن و نوشتن یاد میگرفتن من توی سن سه سالگی یاد گرفتم و توی کتابخونه محبوس شدم...

کتاب ها از همه سمت روی سرم ریخته بودن...اوایل برام مثل هیولاهایی خشن بنظر میرسیدن اما به مرور با اون ها دوست شدم و با علاقه دنبالشون کردم....اما این چیزی از تمرینات سختم کم نمیکرد به عنوان دوک آینده توی خفا زندگی میکردم هر زمانی مهمون داشتیم با هیاهو و ترس گوشه ای پنهان میشدم،نه دوستی...نه هیچ کس....

عروسک بازی،خاله بازی و جیغ جیغ بازی ممنوع بود،از بچگی با مهر سکوت و مهر زندانی بزرگ شدم،رشد کردم...
فکر میکردم الان که دیگه وجودم اعلام شده ازادم اما....با یاد اوری جمله ی پدرم«تو دختر بچه ای مثل بقیه نیستی توووو جانشین منیییی دوک ایندهههه»قطره ی اشکم قلقلک وار روی گونم لغزید و فرو افتاد.

هنوز هم زندانیم؛زندانی حرف ها و خواسته های دوک کلاسیون؛ زندانی عنوان جانشینی.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته و این غیر طبیعی بود،نفس هام یکی درمیون توی سینه خفه میشد و حس خیلی بدی داشت.

سرم رو از یال های نرم جسپر بلند و چشم هام رو باز کردم،دنیا دور سرم میچرخید و سیاه تاریکی میرفت،چرا....چرا اینجوری میشم....

افسار جسپر رو محکم کشیدم که با شیهه ی بلندی توقف کرد.
موهامو از توی صورتم کنار زدم و نگاهم رو به آسمون دوختم خورشید درحال غروب بود...

حالم...حالم خوب نیست.

انگشتم رو گیج روی نبضم گذاشتم نامنظمه...نفسم یکی درمیون و خورده میشه...مجرای تنفسیم التهاب داره و....سرم گیج میره..چشم هام هم سیاه و تاریکی میبینه اینا علامت.....
به یاد اوردم که چای میهمانی طعم خاصی داشت پس......س.سم

با ترس شروع کردم به برانداز کردن اطرافم تا ببینم کجام اما انقدر دیدم تار و گیج بود که قابل تشخیص نبود.... ب.باید برگردم خونه.
باید برم.

با شنیدن صدای صور تیری با تمام سرعت خودم رو خم کردم که باعث شد از روی جسپر پایین بیافتم.

سرگیجه داشتم و به همین خاطر زمین خوردم،جسپر شیهه ای کشید و توی خلاف مسیری که داشتیم میاومیدم به راه افتاد.

با ترس سرم رو به سمت منشأ پرتاب تیر چرخوندم و با چند تا مرد عضلانی و سیاه پوش روبه رو شدم که به دو سمتم میاومدن.

ن.نمیتونم همینجا بشینم....تیر کمونم کمونممم....واییی توی زین جسپر بودددددد.

علارغم حال بشدت بدم و تنفس نامرتبم فوری خوردم رو از زمین بلند کردم و خواستم بچرخم که به سینه فردی برخوردم.

با ترس قدمی به عقب برداشتم که با دست های بزرگ و عضلانیش بازوم رو محکم گرفت و من رو توی حصار خودش زندانی کرد.

با ترس و چشم های بغض گرفته به مرد سرتا پا سیاه پوش که صورت استخوانی و کشیدش از زیر سایه درختا دیده میشد نگاه کردم که با ریشخند گفت:کجا میری خانوم خوشگله تازه پیدات کردیم.

ترس مثل علف هرز از ریز ریز وجودم زبونه میکشید و ترسی که تمام این سالها پدرم و مامان بهش اشاره میکردن جلوی چشم دیدم.

با صدایی که انگار از ته چاه بود و به خاطر نفس های سختم بریده بریده بود. پرسیدم:ش...هاح...مااا...هاح....کی....هاح.....هست.....هاحه...تیددددد؟

نیشخند مرد رو حس کردم و بدون توجه به سوال من گفت:قرار بود شبیخون بزنیم و از توی عمارت بدزدیمت اما خودت با پای خودت اونم تنها اوندی بیرون؛خب باید خیلی خوش شانس باشیم...و همینطور باید تا الان بیهوش میشدی....بدنت خوب مقابل سم مقاومت کرده....عاه حالا که بیهوش نشدی مجبورم یکم دردناک بیهوشت کنم.

پس درسته مسمومم کردن....تا خواستم به خودم بیام با برخورد ضربه ی سختی به گیجگاهم نفسم برید و نور چشم هام ناپدید شد...تموم شد....
.
.
.
.
~~~~~~~~~~~
هاییی چطورین :)
اینم یه پارت جذاب دیگه 🤧
میخوام حسابی زود به زود پارت بذارم که خوشحال شین 🥺💋
پس لطفاً حمایت یادتون نره 💙
.
.
.
ووت💙💋

𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now