-رزی-
روز ها در پس هم پر سرعت سپری میشدند ملاقات با اشراف،مطالعه و حضور در جلسات سیاسی همراه با پدرم؛همه خسته کننده بودند و اما همشون رو برای دو سه روز در هفته تحمل میکردم،همون دو سه روزی که به دیدار پرنس میرفتم،یعنی...جناب جیم...صمیمی شده بودیم...زیاد...خیلی زیاد به قدری که اون منو رز و من هم اون رو جیم صدا میزدم.
نه البته که نه توی کاخ زمانی که برای ملاقات با پرنسس جنی میرفتم دیگه اون جیم نبود و من هم رز نبودم،پرنس و بانو..... سخت بود اما شدنی.
در تمام این مدت چیزی در وجودم شکل میگرفتم و تغذیه میشد...چیزی عجیب،که تاالان در این بیست ساله ی زندگی احساسش نکرده بودم.....
احمق بودم...خیلی احمق بودم که تمام این مدت متوجه نشدم این چیز عجیب چیه و اینکه رابطه ی من و جیم تنها دوستی نبوده...نگاه های من و نگاه های اون....
درست مثل احمق ها رفتار کردم و درک نکردم که این نوع نگاه کردن هاش به من چه مفهومی داشته،تا اون روز....
مهمانی جشن تولد پرنسس بود...چند ماه بعد از تولد من...خب این مهمانی توی قصر برگذار از تمام کشور های همسایه حتی سفیرانی حضور داشتن،به هر حال ایشون تنها دختر یکی یدونه ی پادشاه بودن درسته؟
یک بار دیگه،یک مهمانی سرسام آور دیگه که پر شده بود از بانوان اشراف فضول و پسر های جوانی که به قصد نزدیک کردن خودشون به من، اطرافم میپلکیدن...صدای موزیک...رقص...همهمه ی مردم و جمعیت...
با صدای شیپور اعلام ورود امپراتور، ولیعهد و پرنسس جنی تمام سرها خم و تعظیمی شکل گرفت...وقتی به جایگاهشون رسیدن امپراتور با تعریف و تشکر از حضور مهمون ها اجازه ی راحتی داد...سرم رو که بلند کردم دیدمشون..یک خانواده ی عالی...و کاملا برجسته...موهای مجعدشون که ترکیبی از شکلات فندقی و قهوهای بود زیر نور لوستر های عظیم طلایی رنگ میدرخشید...و عظمت و شکوه خاندان سلطنتی رو به رخ میکشید...
هر چی نباشه این تولد پرنسس این کشوره مشخصه که باید نقش اول و برجسته ترین شخص باشه...
یک لحظه نگاهم به نگاه جیم گره خورد...هر دو لبخندی زدیم و آروم چشم از هم جدا کردیم...
کمی بعد بانگ موزیک بلند شد...اولین رقص متعلق به پرنسس بود....با دیدن پرنسس که با صورتی سرخ رنگ و خجالتی اما همچنان با وقار که دست در دست تهیونگ داشت..یکم جا خوردم...میدونستم که قبلا نامزدیشون بهم خورده اما حالا....بهر حال...اون دوتا واقعا بهم میاومدن...پیراهن زیبا و کاربنی رنگ پرنسس با کت و شلوار نسکافه ای رنگ تهیونگ ترکیب شده بود و توی هر چرخش از رقص اون دو تا زیبا تر به چشم میاومدن...
آروم و بی اراده لب زدم: خیلی بهم میان....
صدایی به تایید حرفم بلند شد: درسته....واقعا در کنار هم زیبان...
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...