بدون اینکه پلک هام رو باز کنم گفتم:که چی بشه؟!
دستم رو رها کرد و گفت:برای این که حداقل یکم انرژی بگیری.با همون لحن و حالت بی حال گفتم:که چی بشه؟!
_که زنده بمونی....مگه نمیخوای زنده بمونی؟
نیشخندی زدم....اونا در هر صورت قرار نبود من رو ازاد کنن...
با ارامش گفتم:همه ی ادما...یه روزی میمیرن.
بدون نگاه کردن بهش هم میتونستم رد تعجب یا شاید ابرو بالا انداختن رو توی صورتش ببینم...اما ترجیح میدم حدس نزنم و با چشم ببینم پس پلک هام رو باز کردم.
تکخنده ای عصبی کرد و گفت:انتظار نداشتم این جواب رو بدی....بهر حال یه دختر ناز پرورده ای دیگه....
چشم توی حدقه چرخوندم و با کنایه گفتم:خوشحالم انتظارتو برآورده نکردم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:اما فعلا که نمیخوای بمیری نه؟
با بی حسی گفتم:چرا نخوام؟
_نمیدونم...شاید چون هنوز بچه ای؟
با اخم گفتم:خودت خیلی پیری؟...توام نهایتا چهار پنج سال از من بزرگتر باشی.
خنده ای کرد:اوه،جدی؟...هحهح....اما من که نمیخوام مثل تو بمیرم.
با سکوت و اخم روی چهرم بهش خیره شدم که نفسی فرو خورد:بهر حال...من زندتو لازم دارم.
برای چی؟برای چییییی اون اشراف احمق اگر چیزی میخواستن باید اول منو میکشتن....اما اینکه میگن زنده لازمم دارن پس یعنی واقعا میخوان از پدرم اخازی کنن....اما چه موضوعی؟توی چی؟
در گیر افکارم بودم که گفت:باید غذا بخوری.
با امتناع و لجاجت گفتم:نمیخورم.
_میخوری.
+نمیخورم.
_میخوری...به زور...مجبوری...
خنده ای عصبی کردم:نمیخورممممم.
سمت سینی غذا برگشت و گفت:خواهیم دید.
دهنم رو قفل و دوباره با فکر کردن به اینکه بدنم انقدر ضعیفه عصبی فکم رو منقبض کردم.
وقتی با بشقاب غذا نزدیکم شد شروع کردم به تکون خوردن و تقلا کردن،دردناک بود اما انجامش دادم.
مدام دستای بستم و رو این سمت اون سمت میکشیدم و پاهام رو به چپ و راست پرت میکردم،صورتم رو مدام تکون میدادم تا نتونه دهنم رو پیدا کنه.
یه دفعه نمیدونم چجوری انتهای اویزون زنجیر دست هام رو گرفت و محکم کشید جوری که از حالت نیمه نشسته کاملا روی زمین دراز شدم.
یک ثانیه خشکم بست اما دوباره شروع به تقلا کردم که زنجیر دست هام رو به ستون که حالا بالای سرم استوار شده بود بست و تقلا های من بی فایده شدن.
با این حال به این راحتی نمیخواستم تسلیم بشم...هنوز بدن و پاهام رو هم تکون میدادم که یه دفعه دستش از نا کجا آباد فکم رو قفل کرد و به سمت صورتش کشید،با جدیت و تحکم ترسناکی گفت:فقط داری خودتو خسته میکنی این کار هات هیچ تاثیری نداره.
اخمی کردم و بدنمو تکون دادم،درست مثل یه ماهی که توی خشکی افتاده باشه بدنمو بالا پایین و چپ و راست پرتاب میکردم.
اما با حرکت بعدیش انقدر خشکم بست که بدنم از حرکت ایستاد؛ کاملا روم خم شد و خیمه زد ،زانوهاش رو دو طرف بدنم گذاشته و توی حصار خودش زندانی کرده بود...الان رسما....دیگه هیچ غلطی نمیتونستم بکنم...
.
.
.
.
_____________
_های گایزززز (´∩。• ᵕ •。∩')
_بابت تاخیر شرمنده ❤️
_و اینکه پارت ها یکم کوتاه تر شدن متاسفانه 🌚به دلایلی حالا...با این حال دوستشون بدارین لطفا خب؟ 🤧
_و ازین به بعد ویو هاش که به بالای ده تا رسید پارت بعدو میذارم...فک کنم سه روزه میرسه به این قدر معمولا 🌚
_ماچ بهتون دوست داشته باشین این پارتو❤️(~ ̄³ ̄)~
.
.
.
.
ووتم یادت نمیره که (ʃƪ^3^)⭐🌸
KAMU SEDANG MEMBACA
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fiksi Sejarah་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...