( part 15) 𝑗𝑖𝑚

74 24 14
                                    


تمام بدنم کم کم داشت میگرفت و توی حالت خیلی بدی بودم زخم دستم کم کم داشت به خاطر کثیفی و بوی تعفن اینجا عفونت میکرد هنوز نفس ها و ضربان قلبم نا منظمه....

باید فکرم رو به کار بگیرم.....باید.....باید یه کاری بکنم.....
زمان....چجوری داشت زمان سپری میشد؟اصلا نمیفهمیدم روز بود یا شب؟ اصلا چند وقته که اینجام چند روز؟چند ساعت؟

توی خواب و بیداری بودم که در باز شد و یه مرد داخل شد..اون مرد نبود....یه مرد لاغر تر و قد کوتاه تر بود...تنها وجهه اشتراکش با اون لباس های سیاه تنش بود.

سینی غذایی رو آورد و کنار پاهام روی زمین گذاشت
چند ثانیه ای با مکس بهم نگاه کرد که داشتم میلرزیدم درست بود...از نمیدونم چند ساعت قبل بدنم لرز گرفته بود نه از سرما بلکه به طرز عجیبی استخون های بدنم از داخل میلرزیدن انگاری اروم و قرار نداشتن..

مرد پشتم رفت و دستم رو از ستون باز کرد اما همچنان دوتا مچ دستم بهم زنجیر و همینطور قفلی به مچ پام بسته و به دیوار پرچ شده بود.

خب میمردید از اول منو به این ستون لامصب نمی بستید؟تا الان کمرم شکست.

بعد از اینکه فکر کنم کارش تموم شد برگشت و بدون گفتن حتی یک کلمه حرف از اتاق یا همون انباری بیرون رفت....با اکراه به برنج و چند تیکه گوشت توی سینی نگاهی انداختم و با پام به سمت دیگه ای هولش دادم.

خودم رو سعی کردم بکشم تا بلند شم و بایستم اما انقدر بدنم میلرزید که زمین خوردم؛ با بغض به پهلو دراز کشیدم و زانو هام رو توی اغوشم جمع کردم، معلوم نیست کجام،‌ چند وقته که اینجام، چقدر قراره زنده بمونم و....چقدر قراره درد بکشم اما همچنان چهره های نگران پدرم،مامان،جونگکوک،ایرین و حتی.....جیم رو تصور میکنم....

من یعنی قراره اینجا بمیرم؟کسی میتونه منو نجات بده؟.... یعنی راست میگفت و فقط قصدش اخازی از پدرم بوده؟....یعنی دزدیده شدنم هیچ ربطی به موضوعات سیاسی نداره؟

احساس میکنم قبلا توی تشخیص اینجور مسائل و تفکیکشون بهتر بودم اما الان....انگار یه بچه ی احمقم، ذهنم به هیچ جایی نمیرسه و نمیدونم چیکار کنم‌...

مدتی گذشت...چه مدتی؟...نمیدونم اما فکر کنم اون قدریکه همون مرد لاغر و قد کوتاه دوباره در رو باز کرد و با سینی جدیدی توی دستش داخل اومد و با دیدن اینکه سینی قبلی دست نخوردست اخمی به پیشونیش نشست
با بی محلی کردن بهش نگاهم رو ازش دزدیدم و چشم هام رو بستم..‌

سینی قبلی رو برداشت و سینی جدید رو کنار پاهم گذاشت گفت:برای مردنت انقدر تلاش نکن....غذا نخوردنت هیچ دردی رو دوا نمیکنه.

تلخندی به شکل نیشخند زدم و گفتم:توام... برای... قانع کردن... من تلاش... بیهوده... نکن.

اخم مجددی کرد و از اتاق انباری یا بهتره سلول بگم بیرون رفت.

به دیوار پشتم تکیه دادم و دستم رو روی زانوم که کمی خمش کرده بودم تکیه دادم و اجازه دادم نفسهای لرزناکم سرمای هوارو شکاف بده...

نگاهم رو به سقف و تیرک های نم خورده دوختم و چینی به بینیم دادم.... بوی زنگ اهن میاد....

به پهلو دراز کشیده زانو هام رو توی شکمم جمع کرده بودم میلم به اون غذای چندش نمیرفت...هیچ اطمینانی نبود که چی توی اون غذا ریخته باشن ،نمیخوردم...در هر صورت به زودی پدرم نجاتم میده...مطمئنم...

خودم رو با گفتن این کلمات دلگرم میکردم اما حقیقت این بود که اصلا مطمئن نبودم....اصلا معلوم نبود....

از اون موقع سعی کردم ذهنم رو از بدنم جدا کنم و سرو سامونی بهش بدم؛ این یه روش کهنه بود که فقط داخل کتاب ازش خونده بودم و قبلا امتحان نکرده بودم اما جواب داد، اگر وقتی که توی بدترین شرایط جسمانی هستی، روح و ذهنت رو اروم نگه داری،تنها به مدت پنج دقیقه از اون،تا پنج روز هر چقدر بدنت تحلیل بره ذهنت تغییری نمیکنه و ضعیف نمیشه.

خیلی سخت بود اما انجامش دادم ذهنم رو....فقط به مدت پنج دقیقه در حالت تمرکز نگه داشتم.... آروم حفظش کردم....فقط یک چیز بود که باعث شد بتونم پنج دقیقه مداوم بهش فکر کنم و ارامش داشته باشم.....جیم.

.
.
.
.
------
_های چطورین :)
_خیلی راضیمو دوستون دارم 💖😄 انقدر ذوق کردم اون وقتی دیدم تعداد ویو ها با ووت ها برابره، یعنی هر کسی خونده بود ووت داده بود :)))))
_حقیقتا خیلی ذوق کردم مرسی 💖👍😄
_ماچ بهتون دوست داشته باشید پارت جدید رو هم💖
.
.
.
کامنت و ووتتون خیلی خوشحالم میکنه :)💖

𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now