دستش رو به کمرش کشید و همزمان که خنجر بلندش رو میکشید گفت:قرار نبود که اینجوری بشه اما مجبورم بکشمت.
با ترس بهش خیره شدم که از روی شکمم بلند شد و دستام رو از ستون باز کرد.
من رو به زور بلند کرد و گفت:اما نه اینجا....برای فرار بهت نیاز دارم.
من رو جلوی خودش گرفت و شروع کرد به هول دادن،قدم هام یکی درمیون بودن و هر چند قدم اگر نگهم نمیداشت با سر زمین میافتادم....سرم سنگینه...خون زیادی از دست دادم....بدنم ضعیفه...نمیکشم،فکر کنم....اخرای عمر کوتاهمه
اما داشتیم کجا میرفتیم؟....این راهرو های تاریک و پیچ در پیچ اخرش به کجا میرسه؟...یک لحظه به خودم اومدم...چیشد؟چجوری سر از جنگل دراوردیمممم؟
با سرعت من رو دنبال خودش میکشید و به اجبار میدویدم با این حال هر چند قدم زمین میخوردم.
بعد از چند دقیقه ای راه رفتن نور کم شعله های آتش و صدای چکاچاک شمشیری به گوش نمیرسید...یعنی اونا دنبال نجات من اومده بودن؟...یعنی...الان دیگه هیچ راه فراری نیست؟الان که انقدر دور شدیم؟
سرم گیج رفت و پاهام از حرکت وا موند دیگه توان حرکت نداشتم و زمین افتادم.
اما اینبار سعی توی گرفتنم نکرد،نگاهم رو بهش دوختم و توی تاریکی که تنها نور ماه روشن گر آسمون شب بود چشم هاش برق میزد،چشم هایی خونسرد و بی احساسش.
شمشیرش رو از کمرش باز کرد و سمتم کشید:خب...از ملاقات باهات خوشبخت شدم...ای کاش میشد بیشتر باهم وقت بگذرونیم اما حیف که ساعت شنی شکسته و زمان به اخر رسیده.
نفسم لرزونم رو توی هوای سرد جنگل رها کردم....پس این اخر و عاقبتم میشه؟...
پلک هام رو بهم فشردم که قطرات اشکم روی گونه هام فرو ریختن...اما نمیخوام اینجوری بمیرم...زندگی اسون نبوده هیچ وقت...اما این دلیل نمیشه بخوام دست ازش بردارم...من دلیلی برای زنده بودن دارم....پدرم، مادرم، جونگکوک....یا حتی جیم....چه بلایی سرشون میاد وقتی بفهمن من مردم؟....دوست ندارم اینجا اینجوری بمیرم...حداقل تلاشم برای زنده موندن چی میتونه باشه؟
با شنیدن صدای شکافتن هوا که خبر از حرکت شمشیر به سمتم میداد پلک هام رو از هم باز کردم و مستقیم به سمتش خیز برداشتم،با تمام قوای کم بدنیم...
از پاهاش آویزون شدم و باعث شدم به پشت زمین بیافته و شمشیر به جای گلوم بازوم رو خراشید.
زخم و شکستگی سرم،خراش روی ساعد دستم،کبودی هایی که بر اثر زمین خوردن هام روی تک تک جاهای بدنم ظاهر شده بودن،اثر اون سمی که کل بدنم رو به تحلیل وا میداشت و الان هم این خراش جدید روی بازوم...واقعا انقدر برای زنده موندن تلاش میکنم؟
مطمئنم اگر هر کدوم از اون اشراف زاده های پر افاده جای من بودن تا الان صد بار مرده بودن هح...توی این وضعیت چه افکاری دارما انگار نه انگار امکان داره هر لحظه بمیرم.
.
.
.
.
_______________
_هایییی 🌸😁
_میبینم که همه سرشون به امتحانا گرمه و هیشکی اینجا سرک نمیکشه اما عب نداره تلاشمو میکنم به موقع بذارم 😁🌸
_موفق باشین همگی
.
.
.
.
ووت هم یادت نره گلگلی 🌸
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...