سرفه ای کردم و آب بینیم رو بالا کشیدم،خدای من....نگاهم رو به پدرم و مامان که با نگرانی پشت دکتر آسموک ایستاده بودن انداختم،دکتر اسموک گفت:نگرانی خاصی وجود نداره...فقط به خاطر شوک و فشار زیاد روی سینتون ممکنه تا چند وقت درد داشته باشید...و یک مقداری سرماخوردید...که اگر داروهایی که براتون مینویسم رو تهیه و به موقع مصرف کنید زود بهبود پیدا میکنید.
پدرم سری تکون داد و دکتر اسموک رو به سمت خروجی راهنمایی کرد:خیلی ممنونم دکتر...زحمت کشیدید...
مامان با صورتی نگران و همینطور عصبانی جلوتر اومد و کنار تختم نشست:نمیشد این بی دقتی کردن هات رو برای یک وقت دیگه میذاشتی؟.. دقیقا روز اولی که به قصر رفتی و دقیقا جلوی پرنس باید میافتادی توی آب؟..
شرمنده سرم رو پایین انداختم که پدر از سمت دیگه ی اتاق جلوتر اومد:نه مقصر منم که اونو تنها گذاشتم...اون هم که جایی رو نمیشناخت گم شد...
پلکهام رو عصبی روی هم گذاشتم و گفتم:گم شدم اما اینکه به خاطر برداشتن یه کلاه خم شدم و توی آب افتادم احمقانه و تقصیر خودم بود پس عذر میخوام...
مامان عصبی اهی کشید و بعد از گذاشتن بوسه ای روی پیشونیم همراه با هم از اتاقم بیرون رفتن....
آهه با یاد اوری پرنس....گونه هام دوباره داغ و سرخ شد...وایییییی خجالت آورهههه... میخوام گریه کنممممم...
اما جونم رو مدیونشم....برای بار دوم نجاتم داد...احساسی که لحظه ی غرق شدن داشتم...اینکه پرنس دقیقا توی همون لحظه به من رسید معجزه بود..وگرنه تا الان مرده بودم....با شنیدن صدای کوبیده شدن در وحشت زده از جا پریدم و نگاهم رو به در دوختم،با دیدن جونگکوک بی حوصله پوفی کشیدم:رزیییییی...خوبییییی؟
چشم هام رو توی حدقه چرخوندم و دوباره خوردم رو روی تخت ولو کردم:اگر خوب هم بودم اینجوری که تو اومدی توی اتاقم و ترسونیدم دیگه خوب نیستم.
با خنده پشت گردنش رو خاروند:عحهح....شرمنده فقط نگران بودم...حالا خوبی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:خوبم چیزیم نیست...فقط سرماخوردم همین...
_خوبه خیالم راحت شد
+خودت کجا بودی تا الان؟
کمی خجالت زده پشت گوشش رو خاروند:عاه...خونه ی لرد جانکونت....پیش تهیونگ بودم...
با لبخند گفتم:و..؟!
فوری نگاهش رو از نک کفش هاش برداشت:و؟...و ای وجود نداره همین دیگه...
سرم رو کج کردم و گفتم:جدی؟...اما صورت گل انداخته از خجالتت چیز دیگه ای میگه...چی دیدی؟گنج کوچولوی لرد جانکونت؟...
فوری و بدون فکر گفت:نخیرم اصلا من دخترشون رو ندیدم چرا باید ببینمش اصلا؟!...
با لبخند به چشم هاش خیره شدم که فهمید همه چیز رو لو داده و عصبی پوفی کشید:عاهههههه رزی....تو خیلی باهوشیییییی.....
KAMU SEDANG MEMBACA
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Fiksi Sejarah་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...