بلاخره... بلاخره روز مهمونی فرا رسید...صدای همهمههای مهمون ها از بعد از غروب توی تالار اصلی عمارت طنین انداز شد،مهمون ها دونه دونه وارد جشن میشدند و این همیشه همراه با سر و صدا بود
با استرس کمی خودم رو توی آیینه برانداز کردم و روبه آیرین گفتم:واقعا خوبه؟بنظرت مسخره نیست؟
آیرین جلوتر اومد و گفت:بانو حتی اگر لباس خدمتکار هارو هم به تن کنن همچنان زیباترین شخص توی جشن هستند..
لبخندی زدم و گفتم:خوبه خوبه انقدر پاچه خواری نکن...بیا و توی بستن ماسک کمک کن
خب این به ایده ی من یه جشن بالماسکه هست و این ماسک هم اختصاصی برای من طراحی شده... درست مثل لباسم...
خب طبق نقشه....نفس عمیقی کشیدم و از کالسکه پیاده شدم...البته که همه ی اینا نقشه های من بودن،از در پشتی عمارت همراه با کالسکه چی خارج و از درب اصلی وارد شده بودیم تا همه چیز طبیعی باشه...
همونجور که لبخندم رو روی لب هام حفظ کرده بودم از پله های ورودی عمارت به آرومی و متانت بالا رفتم...با ورودم به سرسرای اصلی بیشتر حضار نگاهشون روی من چرخید و همهمه ی زمزمه ها و کنار گوشی صحبت کردن ها شروع شد و لحظه ای استرس به جونم افتاد اما با گرفتن نفس عمیقی سرکوبش کردم و گام های محکمم رو به سمت تالار میهمانی برداشتم....
معاشرت با اشراف زاده ها گاها جالب و گاها کسل کننده بود بعضی از اونها افکار و اعتقادات جالبی داشتند و بعضی ها هم بسیار...عام جاهطلب و مالگرا بودند و این بیش از حد توی رفتارشون دیده میشد و باعث میشد سعی کنم ازشون دوری کنم...همه مدام ازم درمورد هویتم میپرسیدم و من تنها با گفتن جمله ی میخواهید از چه خاندانی باشم اکتفا میکردم هر چند این سوال رو تنها کسانی میپرسیدند که کنجکاوی امان از زبانشان بریده بود و نتها به من بلکه به زندگی همه ی اطرافیانشان سرک میکشیدند
با نواخته شدن اواز رقص هر کس همراه با پارتنر خود به سمت حلقه ی میانی سالن حرکت کردند و با لبخند بهشون خیره شده بودم
با شنیدن صدایی نسبتا آشنا عقب چرخیدم و با فردی روبه رو شدم که تا کمر خم شده و دستش رو سمتم کشیده بود:افتخار همراه شدن با بانو رو دارم؟بعد از اینکه کمی سرش رو بالا اورد تنها کافی بود بار دیگه با اون چشم در چشم بشم تا بشناسمش،حتی پشت ماسکی که روی صورتش بود،جناب جیم بود...لبخندی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم:با کمال میل
صاف ایستاد و نگاهی به چشم هام انداخت لبخندی زیبا و دلنشین روی لب هاش وجود داشت و این دلگرمم میکرد،از بین جمعیت رد شدیم و به حلقه ی میانی تالار که فضایی برای رقص بود رسیدیم....روبه روی هم ایستادیم و با اغاز شدن ریتم رقص قدمی به هم نزدیک تر شدیم...دستم رو به آرومی بالا اوردم و روی شونش گذاشتم و با دست دیگم بازوش رو نگه داشتم
حرکت نرم و آهسته ی دستش که روی کمرم مینشست باعث میشد ضربان قلبم بالا بره و گونه هام سرخ بشه
سرم رو بالا بردم تا نگاهش کنم و بار دیگه دقیقا باهاش چشم توی چشم شدم،همونجور که همزمان با ریتم اهنگ میرقصیدیم و جابه جا میشدیم لحظه ای نگاه هامون از چشم هم برداشته نمیشد و این به طرز خیلی غیر ارادی و غیر قابل کنترل بود،انگار کشش و نیرویی جلوی دور شدن نگاه هامون رو از هم میگرفت،تنها چیزی که وجود داشت من بودم و اون تنها چیزی که اون لحظه حس میکردم سالنی خالی بود که من و اون مرکزش در حال رقصیدن بودیم،هیچ کسی نبود...هیچ کس یا صدایی وجود نداشت
با بالا گرفتن ضرب آهنگ موسیقی و قرار گرفتن هر دو دستش دور کمرم اماده ی این قسمت رقص شدم...راستش هیچ وقت این تیکش رو تمرین نکرده بودم...هیچ وقت این تیکه ی رقص رو انجام نداده بودم و الآن...
دوتا دستام رو محکم روی شونه هاش گذاشتم و توی لحظه از زمین جدا شدم،نتها خودم بلکه قلبم هم همینطور توی اون لحظه قلبم هم از بدنم جدا شد،نگاه های زیباش به صورتم...مگه میتونستم جلوی تپش شدید قلبم رو بگیرم؟!....
BẠN ĐANG ĐỌC
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Tiểu thuyết Lịch sử་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...