(part 5) 𝒄𝒂𝒔𝒕𝒍𝒆

130 26 12
                                    

عظمت و شکوه قصر از نزدیک جور دیگه ای بود و نه شبیه به توصیفات کتاب و نقاشی ها بلکه فراتر و بسیار زیبا تر جوری که در تمام مسیر نگاهم مدام در حال گردش بین دیواره ها و سراهای قصر بود...

بعد از تعظیم نسبتا طولانی با امپراطور صاف ایستادم و نگاهم رو بهشون دوختم،صورتی نیمه استخوانی و تقریبا پوستی پیر و افتاده داشتند که نشون از سن بالاشون بود و اما لبخند خیلی گرم،مهربان و صمیمانه ای که بر لب داشتند تمام پیری چهره شان رو پاک میکرد و همینطور صدای گوش نوازشان که درست مثل یک پادشاه محکم و همچنین همانند پدری ملایم بود:خب دخترم خیلی زیبا تر از تعریف های پدرت هستی...

لبخندی خجالتی زدم:عالیجناب لطف دارن و وگرنه منم همانند باقی دختران این سرزمین.... هیچ فرقی ندارم...

خنده ای قهقه وار کردند و گفتند:بله بله درسته چیزی بیش از این از دختر وجانشین دوک کلاسیون انتظار نمیرفت.

پدرم نیز خنده ای کرد و گفت: نفرمایید سرورم.

خدمتکار ها چای و کیک های عصرانه رو اوردند و میز به مجلل ترین حالت ممکن چیده شد،همراه با عصرانه صحبت های گرمی بینمون برپا بود و ساعتی شاد و پر سرعت سپری شد...

پادشاه با لبخند گفت:راستی دخترک من هم علاقه ی زیادی نسبت به تو داره،بعد از این حتما به دیدنش برو....

لبخندی زدم و تعظیمی کردم:بله حتماً.

با همون لبخند گرم من و پدرم رو بدرقه کرد و ما از باغ خارج شدیم بعد از ورودمون به سالن سرایی از قصر پدرم رو بهم کرد و گفت: کار کوچکی توی قصر دارم تا من به کارم برسم توهم به دیدار پرنسس برو.

ابروی بالا دادم و گفتم: اما من که جایی رو بلد نیستم.

پدرم نگاهش رو به مسیر دوخت و گفت:همین راه رو تا انتها برو بعد بپیچ سمت چپ اونجا میتونی پیشکاری رو پیدا کنی،ازش بخواه که تورو ببره پیش پرنسس.

با سر تایید کردم و چشمی گفتم که پشتش رو بهم کرد و دور شد.

صدای تق تق کفش های پاشنه دارم روی مرمر های سفید کف سالن چنان توی راهرو ی بزرگ اکو میشد که انگار در حال فریاد زدن باشد و بخواهد ورودم رو به کسی اعلام کند،نیمه ی سمت راستم دیواری بلند بود و نیمه ی سمت چپ راهرو ستون ها و نرده هایی سنگی که فضای راهرو را از باغ زیبا و سرسبز عالیجناب جدا میکرد و همچنان همانند تاق تاق هایی دید را به سمت باغ گشوده بود،چقدر زیبایی میشد در این کاخ دید...زیبایی اینجا شاید بشه گفت چند صد برابر عمارتمون است....و این دوست داشتنیست.

همونجور که پدر گفته بود بعد از انتهای راهرو که نمیدونم چرا انقدر طولانی بود به سمت چپ پیچیدم اما.....چرا خبری از هیچ نگهبان یا پیشکاری نبود؟....با دقت اطراف رو بررسی کردم سالن نسبتا بزرگی بود که از سه سو راه خروج داشت...از کدوم سمت باید میرفتم؟.....آه گیج شدم....

بعد از وقت تلف کردن توی آن سالن و انتظار برای پیدا کردن کسی که در راهنمایی کمکم کند کلافه به سمت خروجی شمالی که روبه روم بود رفتم،چی میشد کرد؟نمیتونستم که تا ابد همونجا بمونم....

اما این مسیر یک مقدار طولانی نشد؟...حسابی خسته و عصبی شده بودم....از این بزرگی و پیچ در پیچی کاخ،خب فکر میکنم کاخ همین رو میخواست،تعریف های زیادی که از او کردم رو پس میگیرم،بسیار مغرور و موذی ست....که میخواهد من رو در خودش ببلعد.

.
.
. هایییی 😁
نیو پارتت؟؟
امیدوارم خوشتون بیاد 💙😁
_بوص

...
ووت میدی دیگع؟😉

𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now