همه ی اشراف سمتم حجوم اورده و مدام ازم سوال میپرسیدن و میخواستن بیشتر باهام اشنا بشن چه اون هایی که دوست بودند و چه دشمن...این صحبت ها گاهی جالب بود و از معاشرت با بعضی لذت میبردم و بعضی هم نه درست مثل اول مراسم با این تفاوت که الان استفاده از لغات...عام....سنگین تر بود و همه میخواستند صمیمی تر بخورد کنن و خودشون رو بهم نزدیک کنن...
بعد از اینکه دختر لرد دراکن ازم دور شد،نفس راحتی کشیدم و کمی از نوشیدنیم رو خوردم تا گلوی خشک شدم تر بشه...چقدر حرف کشید ازم دختره....هوف....
توی همین لحظه با دیدن دختری با لباس های خیلی مجلل و صورتی بانمک و زیبا که بهم نزدیک میشد نوشیدنیم رو روی میز برگردوندم و سمت دختر چرخیدم که با لبخندی خیلی زیبا و قشنگ روی لب هاش جلو اومد.
یک مرتبه با دو تا دستش دستامو گرفت و با ذوق گفت:وایییی چقدر از دیدنت خوش حال شدم همیشه درموردت خیلی کنجکاو بودممممم...خیلی از چیزی که تصورت میکردم خوشگل تری...وووییییی توی پوست خودم نمیگنجم...متعجب بهش نگاه کردم،چرا انقدر رفتارش صمیمیه؟من که نمیشناسمش...اما به دلم نشسته نمیدونم چرا،با همون صورت شوکه گفتم:خ.خیلی ممنون...عامم....
خنده ی قشنگ دیگه ای کرد که کلا پلک هاش بسته چشم هاش شبیه به حلال ماه شد:درسته..احتمالا منو نشناسی ایرادی نداره باهم بیشتر اشنا میشیم..حس میکنم دوستای خوبی خواهیم بود.
خنده ی ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که با صدای پدرم نگاهم رو سمتش کشیدم،سمتمون اومد و گفت:اوه پرنسس!!
متعجب نگاهم رو به پدرم دوختم،پرنسس؟
پدرم به بغل من که رسید احترام کوچکی به دختر گذاشت و گفت:پرنسس متاسفم که زودتر خدمتتون نرسیدم و ازتون برای شرکت توی مراسم تقدیر نکردم.
دختر لبخندی زد و گفت:نه اصلا ایرادی نداره دوک کلاسیون،خودم خیلی مشتاق بودم که توی این جشن شرکت کنم و بتونم با دخترتون که همیشه تعریفش رو میکردین مستقیما دیدار داشته باشم و اشنا بشم.
متعجب نگاهم رو بین پدرم و دختر جابه جا کردم یعنی؟...یعنی این دختر پرنسس جنیه؟پدرم نگاهش رو به چهره ی گیجم داد و با خنده گفت:رزی....ایشون پرنسس جنی هستن که از وجودت با خبر و همونطور که فهمیدی خیلی مشتاق دیدنت بودن.
نگاهم رو با دیگه بهش منتقل کردم و یک دفعه به خودم بودم احترام گذاشتم و گفتم:اوه بانوی من متاسفم که نشناختمتون.
لبخندی زد و بار دیگه دستام رو گرفتم:اوه نه اصلا ایرادی ندارع بهرحال تو که منو نمیشناختی بعدا از اونجایی که ازت کوچک ترم نیازی نیست انقدر احترام بذاری معذب میشم...
لبخندی زدم و گفتم:اما...
با سرش رد کرد و اجازه ی حرف زدن رو ازم گرفت،روبه به پدرم گفت:نمیدونم جیمین یهویی کجا غیب میشه مثلا قرار بود با من بیاد و باهم باشم اما همش منو میپیچونه...
با اومدن صدایی از پشت سرش نگاه هممون به اون سمت چرخید:من چطور جرئت کنم پرنسس رو بپیچونم؟
پرنس جیمین؟اما صداش....با کنار رفتن پرنسس نگاهم به قامت جناب جیم افتاد که دستاشون رو پست کمر قفل و سمتمون قدم برمیداشتن....چشم هام کاملا گنگ شده بود...چ.چطور؟...یعنی ایشون؟ایشون پرنس جیمینه؟
پدرم فوری ادای احترام کرد:پرنس علاحضرت...
شکم به یقین تبدیل شد پس جناب جیم....پرنس جیمینه....و من...و من باهاشون رقصیدم....ویییییی
پرنسس جنی فوری سمتشون رفتن و دستشون رو گرفتن:هی....تو فکر کردی هی کجا میری برای خودت؟ نمیگی بلایی سرم بیاد؟پرنس همونجور که نگاه مهربان و برادرانه ی خودش رو از چشمان پرنسس بر نمیداشت گفت:اینجا میدونم که توی عمارت دوک کلاسیون جات امنه و همینطور نمیشناسی اشراف زاده هارو که چجوری ادم رو دوره میکنن؟
پرنس نگاهش رو از چشمان خواهرش دریغ کرد و حواله ی چشم های خجالتی من کرد،با قرار گرفتن نگاهش به ناگاه صورتم سرخ شد و ضربان قلبم بالا رفت فوری تعظیم کردم و همونجور که سرم پایین بود گفتم: علاحضرت....خیلی مفتخر شدم که به این جشن اومدید....
پدرم به تایید حرفم گفت:درسه...خیلی متشکریم از اینکه توی جشن کوچک ما به مناسبت تولد دخترم شرکت کردید...همچنین از دیدن اینکه همراه باهاش رقصیدید خیلی شوکه شدم هح...
با جاری شدن کلمه ی رقص به زبان پدرم بیشتر از قبل سرخ شدم،اخه پدررررررر.....
پرنس با خنده جواب داد:درسته..... اما اون زمان من از هویتشون خبر نداشتم و...وقتی فهمیدم اون بانوی زیبا،متین و با وقار دختر شما بودند کمی شوکه شدم اما با فکر کردن به اینکه چنین دختری جز شما پدر دیگه ای نمیتونه داشته باشه احوالاتم راحت شد.سرم رو پایین انداختم،شنیدن این تعریف ها باعث شده بود که حسابی ذوق و همچنین خجالت زده بشم
پدرم با خنده گفت:این لطف شمارو میرسونه....و اینبار پرنس رو به من گفت:تولدتون رو تبریک میگم و امیدوارم توی همه ی دوره ها و زمان ها به خوبی از پس مسئولیت هاتون بر بیاید.
لبخندی زدم و تعظیم کردم:بله حتما...
پرنس جنی از سوی دیگه با ذوق گفت:از این به بعد بیشتر هم رو میبینیم،برات دعوت نامه میفرستم حتما باید بیای به قصر ها...
خنده ی ریزی کردم وگفتم:بله چشم هر چی که پرنسس بگن....
بلاخره میهمانی به اتمام رسید و تموم شد،یک حمام آب گرم میتونست تمام خستگیم رو از تنم به دور کنه...سرم رو به لبه ی وان تکیه داده و با کف و همچنین گلبرگ های سطح آب بازی میکردم،این جشن....خیلی بهتر از چیزی بود که همیشه تصور میکردم.. مخصوصا... مخصوصا قسمت رقص....قسمتی که با پرنس رقصیدم....هحهح پس اون دختر خوش شانسی که با پرنس رقصیده بود خودم بودم....فردا قراره همراه با پدرم بریم به قصر،شخص فرمانروا من رو برای صرف چای عصرگاهیشون دعوت کردن،کمی استرس دارم اما چیزخاصی نیست،فرمانروا شخص مهربان و خوش برخوردی هستند،مطمئنم
با یاداوری دوباره ی لبخندش زمزمه وار گفتم:یعنی فردا هم میتونم پرنس رو ببینم؟
_هایییییی گایززز 🥺💫
_ببخشید بابت این همه تاخیر اکانتم به مشکل برخورده بود 🙄🙁
_سعی میکنم تند تند بزارم این فیکو براتون 😄
_امیدوارم لذت ببرید 💓😁
.
.
.
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...