(part 9) 𝑚𝑒𝑒𝑡𝑖𝑛𝑔

98 22 6
                                    


همراه با پرنس کوچه ی باریک و نمور رو طی کردیم و وقتی به خیابان اصلی رسیدیم با چشم شروع به گشتن دنبال آیرین کردم...

پرنس گفت:چه شکلیه؟خصوصیاتش رو بگو...

همونطور که نگاهم مدام بین جمعیت میچرخید گفتم:موهای برنزی رنگی داره که دور سرش با یه ربان صورتی بسته،لباسش هم ترکیبی از زرد و نارنجیه...صورت سفیدی داره و.....
_وقتی میترسه یه جا چمباتمه میزنه و گریه میکنه؟
با سر تایید کردم:دقیقااااا...هی صبر کن....
نگاهم رو به سمتش چرخوندم که با لبخند گفت:اونجاست و با انگشتش به گوشه ای از کوچه ی اون سر خیابان پشت دستفروش ها اشاره کرد.....

با دنبال کردن رد انگشتش من هم آیرین رو دیدم،دقیقا همون جور که گفته بودم در حال گریه بود...
کنارش نشستم و با انگشت چند بار به شانه اش زدم
خودش رو جمع کرد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:برو مزاحم گریه کردنم نشو...هق....بانوم رو گم کردم.....یعنی اون منو گم کرد....حالا چیکار کنمممم؟...هق...اگر بدون بانو برگردم....تنبیه میشم...باورم نمیشه منو کاشته و فرار کردههه ههققق

خنده ی ریزی کردم و کمی متاسف شدم که اون رو تنها گذاشتم...

گفتم:هی...کی گفته قراره تنها برگردی بری که تنبیه بشی؟

با شنیدن صدام فوری سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،اما دوباره اشک هاش شدت گرفتن:بانووووی منننننن....چرا با من اینکارو میکنیدددد....من که میمیرم اینجوریییییی.

خندم رو خوردم و به اغوشش کشیدم:متاسفم...متاسفم آیرین عزیرم،از این به بعد سعی میکنم کمتر نگرانت کنم....
_بانووووووو
خندیدم و گفتم:باشه باشه فهمیدم...حالا خوبه دیگه گریه رو بذار کنار...
خودش رو از بغلم بیرون کشید و همونجور که فین فین میکرد، گفت:چشم.

همراه با آیرین دوباره به سمت کتابخونه راه افتادیم،و وقتی داخل کوچه شدیم...مردی دوان دوان از انتهای کوچه سمتمون اومد:قرباننننن.

صد درصد با ما نبود،پس سرم رو برگردوندم و به پرنس رسیدم...
مرد آشنا بود برام.....عاهان توی قصر همون که کمک کرد از آب بیرون بیامممم.

مرد سمت پرنس رفت و گفت:قربانننن بی خبر غیبتون زددد‌...نگرانتوون بودممممم.
پرنس خندید و گفت:میخواستی نباشی....
مرد بلند تر گفت:قرباننننننن.
پرنس دوباره بلند تر از قبل خندید و گفت:باشه باشه...چیزی نشده که.

آیرین که انگار تازه متوجه پرنس شده بود کنار گوشم اروم گفت:راستی بانو این مرد کین؟
لبخند کوچکی زدم و کنار گوشش جواب دادم:بعدا بهت میگم...
با سرش تایید کرد و باهم جلو تر از پرنس و اون مرد سمت کتابخونه رفتیم....
...
از مابین قفسه ها سرم رو کج کردم و نگاهم رو به ایرین دوختم که با ذوق به حرف ها و خاطرات هوپ گوش میداد....هوپ همون مردی که همراه پرنس بود...مثل اینکه محافظ شخصی پرنسه...
صدایی از کنار گوشم گفت:بنظرم بهم میان...

𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔Where stories live. Discover now