اون احمق از روی زمین بلند شد و من هنوز سعی داشتم از حالت دراز کش روی زانو بلند شم.
یک دفعه کشیده ی سنگینش زیر گوشم باعث شد با جیغ مجدد به پهلو زمین بیافتم،چند سرفه ی خون آلود کردم و با زبونم گوشه ی لبم که خون میاومد رو لمس کردم، نگاه سرشار از نفرتم رو بهش دوختم که چجوری دوباره شمشیرش رو برداشت و با حرص بهم خیره شد:وحشی میخواستم بدون درد کارتو تموم کنم اما خودت اینو خواستی اول تیکه تیکت میکنم هرزه ی پولدار.
گوشه ی لب لرزونم رو گزیدم با چشم های خیس اشک و نفرت دقیقا توی چشم هاش خیره شدم....این تنها کاری بود که توی اخرین لحظه هام از دستم برمیاومد.
همین که دستش رو بالا اورد صدای تیر سفیر کشی رو شنیدم که هوا رو شکافت و با سرعت خودش رو به بازوی اون دزد کوبید.
نفس حبس شدم رو آزاد کردم و نگاهم رو به مسیری که تیر از سمتش اومد چرخوندم...
قامت تار و سیاه رنگی از دور با سرعت نزدیک میشد...اما هوا تاریک بود...چشم های من اشکی یعنی از شوالیه هاست؟
دزد،لعنتی گفت و صورتش رو از درد جمع کرد اما اولین حرکتی که کرد این بود که مجدد شمشیرش رو بالا برد تا من رو بزنه...اینم از دلایل محکم دیگه که از اولشم هدفش کشتنم بوده....
اما بار دیگه تیری سمتش اومد و اینبار تیر به طرز وحشتناکی توی گردنش فرو رفت و خونش همچون چشمه ای شروع به جریان گرفت و روی لباس و صورتم پاشید...
پلک هام رو بهم فشردم که قطرات اشکم که محبوس شده بودن روی گونه هام جاری شدن...تموم شد؟...تموم شد؟...نجات پیدا کردم؟
سرم رو بیحال روی علف های نیمه خشن جنگل فروافتاد،یعنی تموم شد؟نجات پیدا کردم؟...
دیدم تار شده و میخواستم به خواب برم که صدای خیلی اشنایی فریاد زنان بلند شد...صدایی که اسمم رو فریاد میکشید...صدا...صدای جیم بود..یعنی اینجاست؟چطور؟....
با حس کردن گرمای دستی که دور بازوهام حلقه شد کمی بین پلک هام رو باز کردم،درست شنیده بودم....جیم...اون اینجاست؟
با چشم های خیس اشک و بشدت تار هم میتونستم تشخیصش بدم،اون لبای پفکی و بانمک...بینی خوش فرم و چشم های کشیدش رو....
من رو به بغلش هدایت و شروع به برانداز کردن صورتم کرد...خیلی داغونم...خجالت اوره.
با صدای لرزناک و شاید بغض آلود گفت:ر... رز...منو میبینی؟خوبی؟نگران نباش...من اینجام خودم حواسم بهت نترس.
نمیدونم چرا اما تمام بغض اشکم که تا الان پشت یه چهره ی شجاع نگه داشته بودم شکست...تا الان ترسم رو پنهان کردم...سعی کردم گریه نکنم اما الان....میترسم.
چنگی به استین لباسش انداختم و سرم رو بیشتر توی آغوشش فشردم،اشک هام با سرعت بیشتری باریدن گرفتن هق هق هام توی سکوت سرسام آور اطراف خراش میکشید،با لب های لرزون گفتم:می.میترسم...خیلی...خیلی...
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...